loading...
مرجع دانلود رمان عاشقانه جدید
b1ali بازدید : 776 چهارشنبه 16 بهمن 1392 نظرات (0)

- اسمت چیه؟ و نگاهش به گیسوان مشکی دختر افتاد...دختر رد نگاه بردیا را گرفت...
- گیسو!
- چی؟ ببخشید حواسم نبود!
- گیسو...اسمم گیسو هستش!
چه اسم زیبایی برازنده دختر بود!دختر زیبا و باوقار!
- خیلی قشنگه!هم اسمت هم موهای بلندت!
گونه های دختر قرمز شد!بردیا متوجه شد و خندید!
- چه نازی!خجالت نکش!ببین گیسو...من عاشق یه دختر شدم!
قلب گیسو فشرده شد..چرا ؟ نمیدانست!
- خوشبخت باشید و سرش را زیر انداخت!
- به نظرت عشق رو باید گفت؟
- خب...خب آره نباید توی قلبت نگهش داری!برو بهش بگو!بعد دسته گلها را به سمت بردیا گرفت : این ها رو هم بهش بده!
بردیا لبخند زد دستهای ظریف و سفید دختر نمایان بود!دست دراز کرد تا گلهارا بگیرد...دستش را روی دستهای دختر گذاشت!
دختر تکان مشهودی خورد : دستتو بردار!
- دوستت دارم گیسو....دوستت دارم!
با گفتن این حرف گیسو یادش رفت دستاش توی دست های بردیاست!سرش را زیر انداخت!
- این گلها هم از طرف من مال خودت!هرچی میخوای بهت میدم!مال من میشی؟
قطره اشک در چشمان گیسو میدرخشید! : نه!
قلب بردیا با دیدن اشک ها ی دختر ایستاد!
- چرا نه؟گریه نکن!چیشده؟
- میخوام برم!
- من که کاری باهات ندارم!دارم میگم مال من میشی گیسو؟
- تو خیلی پولداری!
- آره...هر چقدر بخوای پول دارم...تو مال من شو همشو به پات میریزم!
- نه...منظورم این نبود....
- پس چی بود؟
- ما...ما خیلی فقیریم و تو پولداری...نمیشه...برو!
- اینقدر میام و میرم تا بالاخره جواب مثبت بدی!
دختر مستقیم توی چشمهای بردیا نگاه کرد!بردیا کنترلش را از دست داد: اجازه میدی ببوسمت؟
دختر با وحشت به سمت در برگشت تا بازش کند...قفل بود! با دست به در میکوبید!بردیا باورش نمیشد به خاطر یه بوسه این دختر چنین کند!
اشک تمام صورت دختر را فرا گرفته بود!: تورو خدا...توروخدا....در رو باز کن! میخوام برم!....تو گفتی کاریم نداری!...در رو باز کن بذار برم! تو رو خدا!...خدایا غلط کردم...میخوام برم...بردیا تورو خدا!!!
بردیا با شنیدن اسمش از تعجب در اومد...عجیب بود با دیدن گریه دختر گریه اش گرفته بود!هم گیسو گریه میکرد هم بردیا!
بردیا نزدیک شد ...دختر خود را مدام به در میکوبید!....باز کن.....بازکن...توروخدا....
بردیا دستاش رو دو طرف صورت دختر گذاشت:گیسو....گیسو....آروم...با شه ...باشه....باز میکنم...آروم باش...گیسو جان!
گیسو با دیدن اشک های بردیا آرام گرفت...
بردیا اشکهای دختر را با دستانش پاک کرد: ببخشید...غلط کردم...نمیخوام ببوسمت...به خدا نمیدونستم انقدر بده...آرو باش ...گریه نکن...نمیخوام به خدا...برو!
دختر باز گریه میکرد!
بردیا اشک هایش را پاک کرد: گیسو به خدا سویچ دست خودته نه من!خودت بازش کن برو بیرون...من که کاری باهات نداشتم!
گیسو نگاهی به سویچ داخل دستش کرد...بلد نبود در را باز کند...سویچ را به بردیا داد....بلد نیستم....بردیا در را باز کرد... دختر مثل آهویی وحشت زده جست....
دویدن گیسو را از خیابان میدید...یه ماشین به سرعت به سمت گیسو میومد و او متوجه نبود....سریع درب ماشین را باز کرد و داد زد: مواظب باش گیسو!
گیسو برگشت ایستاد...ماشین با بوق بلندی از کنار گیسو گذشت!بردیا نفسی راحت کشید و گیسو باز دوید!!!
بردیا داخل ماشین نشسته بود...نگاهی به آینه کرد...گریه کرده بود...به خاطر یه دختر...!!!
خنده ای محزون صورتش را پوشوند...سرش رو به فرمان ماشین تکیه داد...: دوستت دارم دیوونه!!!
****

بردیا داخل ماشین نشسته بود...نگاهی به آینه کرد...گریه کرده بود...به خاطر یه دختر...!!!
خنده ای محزون صورتش را پوشوند...سرش رو به فرمان ماشین تکیه داد...: دوستت دارم دیوونه!!!
****
- پسرم بیا شام!
اما بردیا تکون نمیخورد از توی تخت خواب!کتی درب اتاق را زد: آقا تشریف بیارید شام!
- نمیخوام!
- ولی خانوم گفتن حتما تشریف بیارید پدرتون اومدن!
- خیلی خب میام...تو برو!
بعد از یک ربع دستی به سروصورتش کشید و بی حال و بیرمق به طبقه پایین رفت
- سلام بابا خوبی؟
- سلام آقا! چه عجب!چیشده؟چرا تو اینطوری شدی؟
- خسته بودم!
- بیا شام!
بردیا فقط با غذایش بازی میکرد!صبرو قرار نداشت!
چه احساس کشنده ای....خدایا به دادم برس!
یه هفته ای بود میرفت سر چهارراه ولی....گیسو نبود...زندگی نبود...گل نازش نبود....
- الو سلام....علی میخوام ببینمت دارم میمیرم!
- سلام....گوشی رو بدم به علی؟
- بازم اشتباه گرفتم؟شما خواهرشونید؟
- بله
- لطفا گوشیرو بدید بهش!
- چشم...گوشی!
....- سلام ...چه عجب!گفتم دیگه منو یادت رفته!
- حالم خرابه علی...باید ببینمت!
- چته؟ نگرانم کردی...کجایی تو؟
- بیرون بودم دارم میرسم خونه...بیام دنبالت؟
- نه برو خونتون...اگه ایراد نداره من میام اونجا
- آره آره بهتره...منتظرتم!
طی این 3 هفته اخیر هر 1 ساعت یکبار با ماشین به سرچهاراه میرفت برای پیدا کردن یه گلفروش!
تلفن را قطع کرد...ماشینش سر چهاراه بود هنوز...سرش را به فرمان تکیه دادو اشک ریخت..
- گل...گل...گل بدم آقا؟
با سرعت سرش را بلند کردو به دختر نگاه کرد...... گیسو!
- گیسو کیه؟گل میخوای یا نه؟
گیسو نبود....: نه برو!نه نه بیا...همشو بده!
50 تومان در آورد . به دختر داد!
- بقیشم مال خودت!
دختر از اوج خوشحالی در وسط خیابان به بالا و پایین میپرید : ممنون آقا!
بردیا گلها را گرفت و بو کرد...کاش هیچ وقت به گیسو نمیگفت برو!
****
زنگ را فشرد...سلام علی جون بیا تو...مسافت حیاط تا ساختمان خیلی بود...به ساختمان رسید
- سلام خانوم...حالتون خوبه؟
- سلام علی جان...ممنون...خوبی پسرم؟
- بله به لطف شما...بردیا خونست؟
- آره پسرم...بالاست..سفارش کرده سریع بفرستمت پیشش...توی اتاقشه!
علی به سمت پله ها پیش رفت
- علی آقا!
- بله؟
- تورو خدا بپرس چش شده این چند هفته؟نه غذای درست حسابی میخوره نه شبها خواب داره!دست به صورتش نمیذاره برو ببین چه شکلی شده...اونی که هرروز باید صورتش را اصلاح میکرد ببین چه قیافه ای شده!خبرشو بهم میدی علی جان؟
- حتماووونگران نباشید...با اجازتون!
چند قدمی مانده بود به اتاق بردیا علی میخکوب شد...صدای گریه های بردیا راهرو را پر کرده بود....گریه هایی که سعی در پنهان کردنشون داشت...ولی اونقدر بلند بود که قلب علی را میفشرد....در را باز کرد...بردیا سرش را در بالشت فرو کرده بود تا صدایش را مخفی کند...دور بردیا پر از گل بود...!!!
علی جلو رفت!دست گذاشت روی شونه ی بردیا!
- چیشده پسر؟پرا با خودت اینطوری میکنی؟
بردیا تازه متوجه علی شد...زود اشکهایش را پاک کرد...صدایش را صاف کرد...: ببخشید متوجه نشدم اومدی راستش حساسیت پیدا کردم به خاطر همین...
- بسه دیگه داشتی گریه میکردی!
- نه...چشمام به خاطر این...
- بردیا میرما...
- باشه...نرو...آره داشتم گریه میکردم...زار میزدم....حالم بده علی....دیگه تحمل ندارم! و با شدت خودش را در بغل علی انداخت وگریه بلندی سر داد!!!
علی به مدت نیم ساعت مدام بردیا را نوازش میکرد تا بالاخره آروم شد...
- حالا میگی چت شده بردیا؟
- بهت گفتم...اما فکر کردی شوخی میکنم!
- بردیا یعنی واقعا عاشق شدی؟ به خدا باورش سخته!
- علی سه هفتست ندیدمش!
علی در صورت بردیا دقیق شد...ریشهایش در آمده بود و پای چشمهایش گود افتاده بود...صورتش لاغر شده بود...سرخی چشمانش سندی بر عاشق شدنش بود....
جو که کمی آروم شد بردیا لبخندی زد : هر روز تورو با خواهرت اشتباه میگیرم...ازش معذرت خواهی کن!
- آره اما امروز حسابی ترسونده بودیش!گیسو میگفت پشت تلفن گفتی داری میمیری!بیچاره رنگش سفید شده بود! می گفت تو...
بردیا باورش نمیشد....چی شنیده بود؟؟؟
- چی گفتی علی؟ و به سمت علی نیم خیز شد!
- گفتم خواهرم ترسیده بود و میگفت...
- نه گفتی اسم خواهرت چی بود؟؟
- آهان...گیسو!چطور؟
بردیا با شگفتی به دهان علی نگاه میکرد: هی...هیچی...تا حالا نشنیده بودم!
علی خنده ی محزونی کرد: مادرم خدابیامرز این اسمو براش انتخاب کرد...
بردیا اما....غرق در افکارش بود...پس آن دختری که من هرروز باهاش حرف میزدم گیسو خودمه!
خواهر علی..............!!!
- بردیا...بردیا.....کجایی؟
- ه...همینجا!
- خب...حالا از دختره برام بگو!
- علی بیا در موردش فعلا حرف نزنیم!
دلش نمیخواست گیسو را از دست بدهد...همینطور علی را........
فرار از حقیقت تنها راه کار بود!
****

مادرو پدر بردیا همه ماجرا را فهمیدند...بعد از مخالفت های پی در پی برای بهبود وضع بردیا موافقت کردند...
- بردیا جان مادر....امروز ساعت 5 وقت دکتر داری!
- مامان نمیرم...دست از سرم بردارید...برای چی؟که چی بشه؟ یه مشت قرص و آمپول بده که صبح تا شب...شب تا صبح خواب باشم؟من نمیرم!
- مادر این یکی گفتار درمانیه!میدونی چقدر هزینه کردم تا بهمون وقت بده؟
- خیلی خب...بسه...میرم...حوصله جروبحث ندارم!
توی آینه نگاهی به خود انداخت...بع از سه هفته خود را میدید! نشناخت...اون صرت صورت خودش نبود...چه کردی با من دختر؟

مطب دکتر خیلی دور بود و راهش با راه هرروز فرق داشت...این یعنی از سر چهارراه رد نمیشد...یعنی امید بی امید...
چراغ قرمز بود....
ایستادو به جلو خیره شد...زندگی رنگی باخته بود...کی میگه عاشقی به زندگی رنگ میده؟؟؟
از اون روز به بعد دیگر دانشگاه نرفته بود....
گل....گل بدم آقا؟؟؟ گل...
بدون نگاه گفت : آره...در عقب و باز کن بذار روی صندلی عقب...همشو!!!
یه تراول درآورد و از پنجره بیرون گرفت...کسی نه اعتراض کرد نه تشکر!ندید به کی پول داد و حتی گلهارا هم ندید...عطر گل ها در ماشین پیچیده بود...خدایا به همه عاشقا اینطوری ظلم میشه؟....من کم آوردم.....
به آینه نگاه کرد..باور نکردنی بود....وسط اتوبان زد زیر ترمز...ماشین پشت سرش با قدرت زیادی به ماشین کوبید!راننده ماشین از ماشین پیاده شد و به شیشه بردیا زد!
- بیا پایین آقا این چه طرز رانندگیه؟
- بردیا متوجه نبود چون غرق نگاه به....گیسو بود!
- - گیسو خودتی؟
لبخند گیسو قوت قلبی به بردیا داد!
- وقتی گفتید گلهارو بذار عقب ماشین خودمم نشستم فکر کردم میفهمید اما انگار اصلا اینجا نیستید!دوستام خبر میدن هر ساعت میاید سر چهاراه...
راننده اجازه صحبت نمیداد!
- همین جا میشینی من برم خسارت این آقا رو بدم؟
- باشه!
- بردیا پیاده شد...2 قدم جلو رفت اما برگشت...در را باز کرد:"گیسو...نریا"
راننده با پول کلانی که بردیا داد راضی به رفتن شد!
بردیا سوار ماشین شد...نگاهی به گیسو انداخت...نفسی از ته دل کشید : نمیای جلو؟
- نه اینجا بهتره!تجربه تلخی بود!
- تلخ؟
- اوهوم...
پس چرا برای بردیا شیرین بود؟؟؟هنوز گرمای دستان گیسو را حس میکرد!یه جای خلوت رفت و پارک کرد...درها قفل شد...به سمت گیسو برگشت: سویچ رو بدم بهت؟
گیسو خنده اش گرفت: نه...بدتره!
- این همه وقت کجا بودی؟
گیسو سرش را زیر انداخت...فرار کرده بود...از احساسش....چی داشت بگه؟
- گیسو یعنی من انقدر غیر قابل تحملم؟
باز گیسو هیچ نگفت
- دربه درم کردی بیچاره شدم این همه وقت...حالا هم که پیدا شدی چیزی نمیگی؟
گیسو خجالت زده بود...راست میگفت..از قیافه بردیا مشخص بود که بهش سخت گذشته...سرش را بالا آورد و به چشمان بردیا زل زد!
- چیه؟
گیسو فقط نگاه میکرد
- چرا اینجوری نگاه میکنی گیسو؟
گیسو باز چیزی نگفت...تیر دو چشم زیبایش صاف قلب بردیا را نشان کرده بود!
- اینجوری نگام نکن گیسو....دیوونم میشم از نگاهت...
- ببخشید!
توقع غیر از این داشت...به گمانش گیسو باز او را از خود دور میکند...اما....
- الهی قربون اون چشمات برم...این چه حرفیه؟
گیسو باز قرمز شد...بردیا دیگر میفهمید این تغییر رنگ ها یعنی چه!
- ببخشید...کنترلمو از دست دادم...شرمنده! و سرش را زیر انداخت و قیافه بامزه ای به خود گرفت!
گیسو خندش گرفت..بلند خندید...دو طرف گونه اش چال افتاد...امان از دل بردیا...!!!
- دوستت دارم گیسو!
- میدونم!
- همین ؟تونمیخوای چیزی بگی؟
- چرا...ما به درد هم نمیخوریم....مثل دو رنگ سیاه و سفید می مونیم...نمیشه!
بردیا فقط نگاهش کرد
- چیه ؟ دنبال چی هستی؟میخوای بگم دوستت دارم؟آره...دوستت دارم ولی که چی؟چه فایده؟ میدونی ما کجا زندگی میکنیم؟5 نفر تو 2 تا اتاق!میدونی غذا چی میخوریم؟چطوری زندگی میکنیم؟میبینی که من دارم گل میفروشم! یعنی درس نخوندم...بیچارگی کشیدم...توچی؟...تو پر قو بزرگت کردند!
- گفتی دوستم داری آره؟
گیسو کلافه شد....بردیا نمیخواست تفاوت هارو ببینه!نمیخواست...
بردیا با یک جست به عقب پرید با لحنی غلیط و کشیده گفت : که گفتی دوستم داری هان؟
- نه...اشتباه کردم گفتم...ازت میترسم!
بردیا ناراحت شد و از گیسو رو برگرداند!برایش هضم حرف گیسو سخت بود!دست خودش نبود...محیط خانواده اش اینطور ایجاب میکرد که چنین چیزهایی برایشان عادی باشد!گناه از او نبود!
- ناراحت شدی؟
بردیا همچنان رو به بیرون داشت!
- منظوری نداشتم...تقصیره لحن خودت بود....معذرت میخوام...آقا...با شما هستم...ببخشید!....بردیا!
دل بردیا نرم شد ولی حس شیطنتش گل کرد!
سرش را بین دو دستش گرفت...و حالت گریه به خود گرفت....گیسو بی تاب شد!
- ببخشید...مگه چی گفتم؟.....بردیا....
دست روی شانه بردیا گذاشت!حس شیطنت بردیا بیشتر شد...اما امان از دلش...
گیسو سرش را جلو برد که ببیند بردیا واقعا گریه میکند که یکدفعه بردیا دستاش رو باز کرد صاف در چشم گیسو نگاه کرد...گیسو قدرت حرکت نداشت...بی حس شد...بردیا آرام گونه ی گیسو را بوسید!
5 دقیقه ای دست گیسو بر گونه اش بود و به بردیا زل زده بود....
- میخوام برم!
- نه...تورو خدا...نرو تازه پیدات کردم....اشتباه کردم دست خودم نبود...
بردیا گونه اش را جلو آورد : بیا!
گیسو از این گستاخی بردیا به خروش آمد....اشتباه فکر میکرد چون بردیا گفت: بزن تو گوشم...اما نرو!
****
- بفرمایید؟
گیسو خبر نداشت بردیا همان دوست برادرش است....و بردیا از اینکه باهاش صحبت میکرد غرق لذت بود
- سلام حالتون خوبه؟
- سلام خوبم ممنون گوشی رو بدم به علی؟
- بله اما قبلش با خودتون کار داشتم...شما درس میخونید؟
- برای چی میپرسید؟
- راستش کتابای درسیتونو میخواستم برای یه نفر!
- بله میخونم!
پس گیسو برای پشیمان کردن بردیا به او دروغ گفته بود!
- خوبه...خیلی ممنون....به علی میگم تا کتابای مورد احتیاجمو ازتون بگیره!
- چشم...حالا گوشی رو بدم به علی؟
- لطف میکنید...خداحافظ
علی گوشی را گرفت : سلام... چطوری پسر؟چی میگفتی این همه وقت به خواهر من؟
- بهت میگم علی! میخوام باهات حرف بزنم...میای خونمون؟
- نه دیگه خونتون روم نمیشه بیام!بیا بیرون!
- قبول...
به چشمهای علی نگاه کرد...مثل چشمهای گیسو بود فقط مردونش!
علی را بی نهایت دوست داشت...کاش ناراحت نشود...
مضطرب بود و این از چشم علی دور نبود
- چت شده؟ نگرانی چرا؟
- میترسم از دستت بدم علی!
- نترس...ازت طلاق نمیگیرم...بگو...
- را..راستش....ببین علی...من....من عاشقه..خ...
- عاشق دختر گلفروشی شدی...عاشق خواهر من!گیسو...دیگه چی؟
- علی میدونستی؟
- از همون روز اولی که گفتی عاشق یه دختر گلی شدی!بردیا....
بردیا سرش را زیر انداخت...: بله؟
- خواهرمو به دست تو میسپارم!
****
گل...گل بدم آقا؟
خنده تمام صورت بردیا را گرفت : نه...برو!
گیسو شیطنت را در چشمان بردیا خواند...برای اذیت کردنش هم شده رفت!
- إ إ إ رفت!!!
گل بدم خانوم؟....گل؟....گل میخری آقا؟
پسر سرش را از پنجره بیرون کرد :به به ...چه گلهایی...چه گل فروشی....با صاحبشون خریدارم!
خون بردیا به جوش آمد...پیاده شد...به طرف ماشین پسر دوید...ماشین به سرعت حرکت کردو رفت...
بردیا دست گیسو را گرفت و به زور او را به ماشین برد!
- چرا رفتی؟
- خودت گفتی گل نمیخوام!
- دوست داری اذیت کنی آره؟
گیسو ناراحت شد و سرش را زیر انداخت...بردیا هم چیزی نگفت!
وقتی بردیا دید گیسو نمیخواد سکوتو بشکنه شروع کرد: من دوست علی هستم!
چشمهای گیسو گرد شد: چی؟ دوست داداشم؟
- چرا بهم دروغ گفتی که درس نخوندی؟
- برای اینکه....اشک در چشمانش جمع شد..: برای اینکه مثل همیشه بگی برو!
- من غلط بکنم دیگه چنین چیزی بگم....خیلی دوستت دارم گیسو....
- منم همینطور....
- گل...گل بدم آقا؟....گل....برای زنت بخر....برای این خانوم خوشکله....گل میخری؟....بریا عشقت....
خنده صورت بردیا و گیسو را پر کرد....
- اره همشو....
به سمت گیسو برگشت : گیسو....گل من باش...


پــــــایـــــــان

 

امیدوارم از این رمان خوشت اومده باشه

نظر یادت نره

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 115
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 39
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 164
  • بازدید ماه : 768
  • بازدید سال : 5,169
  • بازدید کلی : 231,818