loading...
مرجع دانلود رمان عاشقانه جدید
b1ali بازدید : 1118 چهارشنبه 16 بهمن 1392 نظرات (0)

ساعت 10 صبح بود با صدای ساعت از خواب برخاست و مستقیم رفت توی حموم اتاقش!
بعد از حمام تقریبا یک ساعتی به موهایش رسید و لباس های مارک دارش را پوشید!مثل همیشه جلوی آینه ایستاد : به خدا محشری بردیا!!!
از اوج سرمستی یه چرخی به درو خودش زد . سویچ ماشینش را رو به بالا پرتاب کرد و با دست چپ گرفتتش!
- سلام مامی!
- سلام پسر گلم...برو به کتی بگو صبحانت رو برات آماده کنه بگو یه قهوه هم برای من بیاره!
- چشم.بابا کوش؟
- جلسه داشت رفت!بعد از اونم پرواز داشت مگه نگفت بهت؟آها یادم نبود شما دیشب تا ساعت 3 پارتی بودید...حالا چه پارتی بود؟
- بیخیال هرچی بود فاز داد..پرواز به؟
- لندن!طبق معمول!
بردیا سوت بلندی زد و به سمت آشپزخانه رفت!بعد از صرف صبحانه از خانه بیرون زد!!!
دنیایی که برای خودش ساخته بود سرشار از تنوع و لذت بود!به کم قانع نبود و زیاد هم تکراری بود!!!
موهای فشن بردیا..قد بلند و هیکل ورزشی...چهره جذابش...و مهمتر از همه پول پدرش.کافی بود تا اکثر دختر ها خواهانش باشند!
بیرون از خانه دنیای آزادی بود!دنیایی که هیچگاه ازش سیر نمیشد!پیش خودش قرار گذاشته بود حالا حالاها خودش رو اسیر نکنه!اگر هم خواست دختر عمویش لیزا کیس مناسبی بود!چون مثل خودش سربه هوا بود!!!

یه کمری سیاه با یه پسر خوشتیپ مطمئنا پدیده ی قابل توجهی بود!
****
آقا گل میخری؟ گل میخری آقا؟
غرورش مانع از این میشد که برگرده به دختر نگاه کنه...برای کم نیاوردن جلوی دختری که توی زانتیای سمت راست بود و بردیا رو زیر نظر داشت!
- نه ...برو! ...و شیشه ماشین را بالا کشید....

طبق معمول تا پاشو توی دانشگاه گذاشت گروهش تکمیل شد...5 تا پسر که هر کدوم توی تیپ زدن از هم سبقت میگرفتند...
پژمان :سلا چطورید آقا بردیا؟
- سلام ممنون
و بع از او مانی و بعد اشکان هر کدام برای احوال پرسی جلو آمدند...
علی پسری ساده پوش که با همه آن ها فرق داشت مشخص بود از طبقه پایین جامعه است آن عقب ایستاده بود...بردیا خود جلو رفت و دستش را دراز کرد: سلام...خوبی علی؟
علی به گرمی دست داد :سلام خوبم شما چطوری آقا؟
- منم خوبم یه موقع خدایی نکرده نیای جلو مارو تحویل بگیریا!
- آخه شما که همیشه دورتون شلوغه آقا بردیا...جای ما نبود!
بردیا با مشت آرام توی بازوی علی زد : پسر حیف میخوامت وگرنه منو میشناسی غرورم واسه هرکسی زمین نمیخوره خاطرت عزیزه اقا...
پژمان جلوتر امد : اوووووووووووووه دوباره این دوتا به هم رسیدن!
اشکان هم جلو آمد :راستشو بگو علی چیکار کردی مهرت به دل این بردیا نشسته؟
بردیا به سمت اشکان برگشت : بردیا نه...آقا بردیا...دفعه آخرت باشه ها!
- چشم...هرچی شما بفرمایید آقا!

توی دانشگاه معروف بودن به پولداری ! اگر هر چهارتاشون را میتکوندی حداقل 5 میلیون ازشون میریخت!!!
اما علی...بین اون چهار نفر با اون موهای فشن و لباسهای مارک دار که قیمت هرکدام خرج یک ماه علی بود تنها پسر ساده گروه بود! و تنها مونس بردیا!!! جای علی همیشه پیش بردیا بود...با کسی زیاد قاطی نمیشد و بردیا به این نوع رفتارش همیشه شکایت داشت!
مانی جلو امد و خلوت بردیا و علی را به هم ریخت...: بردیا چقدر پول پیشته؟
- داشتیم حرف میزدیما...واسه چی میخوای؟
- لازمه!واسه بخت آزمایی الان میپره ها بدو!
- أه مانی...چی دارن این دخترا هی دورشون میپلکی؟بس کن بابا همه یه بار مصرفند!
صدای بلند بردیا در کلاس پیچید تقریبا توی کلاس حرف اول و آخر با بردیا بود....با غرور و پول بردیا....چنین رفتارهایی از بردیا عادی بود همه میدونستند بردیا به هیچ دختری توجه نمیکنه!!!
علی بلند شد و عزم رفتن کرد بردیا جلو آمد :علی جان برسونمت!
- نه بردیا جان...کار دارم باید به خواهرم سر بزنم!
- مزاحمت نمیشم به سلامت!
- بردیا...
- جون بردیا؟
- تورو خدا پارتی نرو...به خاطر من!
- فدای تو....چشم! روی چشمم!
علی رفت و بردیا سوار ماشینش شد...صدای آهنگ را تا آخر بلند کرد...بازم سر چهارراه رسید
گل...گل...آقا گل بدم!برای معشوقتون!گل بدم؟
بازم بدونه نگاه گفت: نه! چراغ سبز شدورفت!

درب سالن رو که باز کرد لیزا جلویش ظاهر شد : سلام بردیا! از دیدنم خوشحالی؟خوشکل شدم؟
لیزا با موهای بلند و بور بدونه پوشش سر جلوی بردیا ایستاده بود!ابته توی خانواده آنها عادی بود!
- سلام آره مامی کجاست؟
- بردیا با تو بودما...نمیخوای راجع به موهام نظر بدی؟
بردیا اخم کرد :مگه تغییری کرده؟همونه دیگه! مگه نه؟
- بردیا واقعا که سر به هوایی!منو بگو دلمو به کی خوش کردم!زود معذرت بخواه!
- بردیا قیافه خنده داری به خود گرفت : امری دیگه؟برو بابا! مامی مامی کجایی؟؟؟
- من اینجام مادر...بیا تو پذیرایی!
بردیا وارد پذیرایی شد خاله و مادرش آنجا بودند سلام کرد ونشست روی کاناپه!
مادرش روبه بردیا کرد چه خبر از دانشگاه مادر؟
- چه خبری؟ مثل همیشه تکرار...فقط به خاطر علی میرم ...اگه علی نبود نمیرفتم!
مادر روشو به خواهرش کردک میبینی خواهر؟از بین این همه دوست پولدارو مدرن دست گذاشته رو کی؟علی...یه پسر که از دار دنیا هیچی نداره!
- بقیشون به درد نمیخورن! در مورد علی هم اینطوری صحبت نکن دلخور میشم!
لیزا با عشوه ای گفت:کاش به اندازه ای که این علی رو دوست داری مارو هم تحویل میگرفتی!
- ببخشید..ببخشید لیزا خانوم اما به دختر نباید رو داد پس فردا سوار آدم میشه!!!هیکدوم به درد نمیخورن!
- خاله..نگاش کن!!!
- بردیا جان برو لباس عوض کن مادر بیا شام...انقدر هم این دختر خواهر منو اذیت نکن....بعد شام قراره برین پارتی!
- پارتی؟با لیزا؟ من نمیام!
- یعنی چی مادر لیزا قرار گذاشته!
لیزا جلو اومد: بله من قرار گذاشتم آبروم میره!
بردیا رو به مادرش کرد : مامان علی گفته نرم منم نمیرم و بس...شب بخیروووشام هم نمیخوام!
و سریع دو طبقه را بالا رفت به اتاقش رسید اتاقی که پر بود از عکس های خودش و علی!
خوابید توی رخت خواب!

بازم با صدای موبایلش بلند شد علی بود!
- سلام بردیا...صبح بخیر!
- سلام علی جان...از کجا تماس میگیری؟قطع کن خودم بهت زنگ میزنم خرجت زیادمیشه!
- نه بردیا این چه حرفیه؟
- قطع کن همین الان زنگ میزنم!خداحافظ!
گوشی رو قطع کردو به شماره ای که روی تلفن افتاده بود بعد از 5 دقیقه زنگ زد!شماره ی خونه بود!
- بفرمایید؟
خدای من چه بد شانسی ...دختر بود...حتما خواهر علی بود ولی هرچه بود محترم بود چون خواهر علی بود!
- سلام خانوم...حال شما؟
- ممنون بفرمایید؟
- با علی کار داشتم.
- بله بله اومد گوشی...از من خداحافظ
علی آمد : جانم؟ببخشید کسی زنگ خونه رو زد مجبور شدم برم دم در!چرا اینکارو کردی؟
- حرف نباشه چطوری؟
- خوبم...امروز میای دانشگاه؟
- نه امروز که کلاس نداریم!
- میخوام جزوه هامو از این دختر بگیرم!همون که اول کلاس میشینه...پولداره...
صدای خنده بردیا پیچید: کدومشون پولدار نیستن؟و باز خندید!
- من...من پولدار نیستم!
- خنده بردیا خشک شد: علی جان منظورم تو نبودی...تو که تاج سر منی...باشه مخلصتم هستم...میام داداشم!
****
بازم سر چهاراه رسید
گل...گل بدم آقا؟
نه نه نه برو...أه... و باز حتی نگاهی به تقدیر نکرد!
- علی جان میرسونمت خونتون بشین!
- نه داداش خودم میرم خداحافظ!
و دوید...یه جورایی فرار میکرد از اینکه بردیا برسونتش و بردیا هم به روی خودش نم آورد!
باز.....
گل ...گل بدم آقا؟ گل میخری؟ بخر دیگه...برای دختری که دوستش داری...
- من هیچ دختری رو دوست ندارم برگشت به صاحب گلها نگاه کرد...
و...
قلب بردیا به شدت می تپید!چشمهایش خیال دل کندن از صورت آن دختر را نداشت!!!
دختری با چشمهای درشت میشی رنگ! صورتی گلگون از سرمای آفتاب!دو دسته ی موی بافته شده که از زیر روسری گل دارش بیرون زده بود و باند تا کمرش میرسید! دختر بالغ بود!حدودا 17 ساله!
چند دسته موی های وحشیش به طرز زیبایی توی صورتش ریخته شده بود!بردیا محو بود!
دختر دست برد تا موهای روی صورتش را کنار بزند!
- نه...دست نزن!همینطوری قشنگه!
دختر خجالت کشید!برگشت!
- نه...صبر کن گل میخوام...همش چند؟
- گل ندارم...فروشی نیست!
- إ ؟چرا؟ 10 دقیقه ای هست داری واسه خریدنشون التماس میکنی!گل میخوام! و دستشو دراز کرد سمت گلها!
دختر چشمهای میشی رنگشو با اون مژه های بلند و سیاهی که سایبان چشماش بودند را به حالت خشم رو به بردیا چرخاند! فروشی نیست! برو!
«برو!» همان کلمه ای که بردیا هرروز به دختر میگفت!توی خونه بود....توی اتاقش ولی هنوز قلبش از تپش دست نکشیده بود!!!

«برو!» همان کلمه ای که بردیا هرروز به دختر میگفت!توی خونه بود....توی اتاقش ولی هنوز قلبش از تپش دست نکشیده بود!!!
****
صدای خنده مادرش بیدارش کرد!بالای سرش بود!
- باشه مادر!چرا داد میزنی؟زنگ میزنم برات بیارن!
بردیا چشمهایش را چندبار باز و بسته کرد : چی بیارن؟
- گل دیگه!نیم ساعته داری داد میزنی : گل میخوام!گل میخوام!همشو میخرم و نرو و از این حرفا!بگم بیارن؟
- چی؟
- گل!
- نه...برو!!!
****
- الو؟ علی؟
- سلام حالتون خوبه؟
- إ....معذرت میخوام علی هستش؟(چه اشتباهی...از یک دختر معذرت خواست...)
- بله هست...شما؟
- بردیا...حالا اجازه میدید باهاشون صحبت کنم یا نه؟
- منظوری نداشتم...بله...گوشی!
صدای نفس نفس زدن علی می آمد: سلام بردیا !
- الو....علی به دادم برس....فکر کنم...
- مگه فکر هم میکنی؟چیشده این موقع صبح زنگ زدی؟
- علییییی.....مسخرم نکنیا!
- نه بگو
- فکر کنم....فکر کنم عاشق شدم!
- خدای من!!! بردیا زنگ زدی اول صبحی که شوخی کنی؟ول کن بابا!
- علی تو دیگه چرا؟راست میگم جون علی!
- اشکال نداره...یعنی تو بالاخره راضی شدی به دخترا به یه دید دیگه نگاه کنی خودخواه!
- نمیخواستم اینطوری بشه!توی یه نگاه بود به خدا!
- حالا کی بود؟لیزا؟
- برو بابا لیزا دیگه کدوم ....
- بردیا!!!
- ولی عاشق یه دختر کلی شدم!
- کلی؟
- إ إ إ....ببخشید کلی نه گلی!ولی قیافشم مثل دخترای کلی یه زیبایی وحشی داره...محسور کننده بود!
- من نفهمیدم گلی دیگه چیه؟
- گلی....گل فروشه!
پشت تلفن سکوت بود....
****
گل....گل بدم خانوم ؟
بعد به طرف ماشین بردیا چرخید : گل بد...
تا چهره بردیا را دید روشو برگردوند و رفت و اما بردیا مات بود....صدای بوق ماشین ها بردیا را از عالم خیلات بیرون کشید! ماشین را پارک کرد و رفت سمت دختر!
- خانوم....سلام!
دختر برگشت به سمت بردیا...قلب بردیا از جا کنده شد!
- با شما بودما...سلام!
- چیه؟
- جواب سلامم رو نمیدید؟
- سلام...چی میخوای؟
- گل!
- فروشی نیست!
- خودت گفتی برای دختری که دوستش دارم بخرم!
دختر با سادگی دلنشینی گفت :از لباسات معلومه از اون پولدارایی...چرا نمیری از گلفروشی بخری؟
- وقتی گفتی برای دختری بخرم که دوستش دارم دلم خواست از تو براش گل بخرم!
- خوشبخت بشید...چند تا؟
- همش رو میخرم!
- بیا!
بردیا یه تراول50تومانی درآورد و به دختر داد!
- مگه میخوای چی بخری؟حواست هست چقدر پول میدی؟
بردیا نگاهی به پول کرد!درست داده بود!کمتر از آن در جیبش نبود!پول زیادی نبود!!!
- کمتر ندارم!
- بعدا پولشو بیار!
- همینو بگیر بقیش مال خودت!
دختر با اخم گفت : نخیر...من پول صدقه نمیخوام
- این چه حرفیه؟ببخشید...بگیر اینو بعدا میام بقیشو میگیرم ازت!
- قول میدی بیای و بگیری؟
- میام!
پول را داد و رفت در ماشین نشست!
دختر گل فروش به سمت بردیا دوید!
- آقا...آقا گلهاتون یادتون رفت!
نگاه شیطنت آمیز بردیا به دل دختر رخنه کرد!
- خودت گفتی بدم به دختری که دوستش دارم.....مال تو!
بعد گاز ماشین را گرفت و رفت! دل دختر لرزید!!!
****
بازم لیزا....
- سلام پسر خاله...خوشحالی منو میبینی!؟!؟!
لیزا با چهره اش که بی شباهت به چهره های غربی نبود و موهایی بلند سعی در بردن دل بردیا داشت غافل از اینکه دو دسته موی مشکی بافته شده و یه قیافه کاملا شرقی دل از او ربوده!
لیزا با چشمان روشنش سعی در جلب توجه داشت تا نگاهش را در نگاه بردیا گره بیاندازد غافل از اینکه نگاه بردیا تنها در دو چشم میشی رنگ گره میخورد!
مزه های مصنوعی لیزا در مقابل سایبان چشمان آن دختر هیچ بود!
و رنگ صورت لیزا رنگ میباخت در کنار رنگ گندمی که آفتاب به صورت دختر بخشیده بود!چهره دلنشین دختر به دل بردیا نشسته بود......
از خیا بیرون آمد : نه خوشحال نیستم و بی اعتنا به سمت دیگری نگاه کرد!
- بردیا هیچ حواست هست همه رفتارات تغییر کرده ؟ بعد از این همه مدت اونم توی خانواده ما این غیر عادیه که ما هنوز زیاد با هم صمیمی نیستیم!تو فقط به من دست میدی!چرا مثل بقیه پسرای فامیل نیستی؟اصلا من امشب میخوام اینجا بخوابم!
- ایزا خودتم خوب میدونی من از دخترا زیاد خوشم نمیاد...مثل بقه پسرای فامیل هم نیستم که هرروز با یکی باشم و نمیخوام که باشم!اصلا درست نیست!
- چی میگی؟ همه همین طور هستند...خود من...
بردیا فریاد زد : بسه لیزا ! من دیگه همین دست دادن رو هم میذارم کنار...حالا ببین تو هم برو خونتون!
بردیا من این رفتارتو به خاله توضیح میدو...اصلا برو به درک....
بردیا عصبی بود لیزا راست میگفت در خانواده انها ارتباط بین زن و مرد عادی بود براشو فرقی نداشت همه با هم دست میدادن روبوسی میکردند و همدیگر را در آغوش میگرفتند هیچ کدام پوشش کامل نداشتند...اصلا موسوم نبود همه لباسهای باز میپوشیدند این رفتارها برای بردیا هم عادی بود جزد عاداتش ...فقط چون از دخترا بیزار بود کمتر چنین رفتارهایی انجام میداد و حالا آزاد بود.....چون یه دختر دلشو برده بود!!!
****

چشمهای دختر مدام دنبال یه کمری سیاه میگشت!دلش هم قرا نداشت!نمیدانست چرا!!!
چطور این پسر این همه به او اطمینان کرده بود؟ اگر پولها را به او نمیداد چی؟ پس من هم باید به او اطمینان کنم...پسر خوبی بود!
سنگینی نگاهی و گرمای نفس های پشت سرش که به گردنش میخورد باعث شد با ترس به عقب برگرده و جیغ خفیفی بکشه!
- نترس منم!خوبی؟
- منو ترسوندید!بفرمایید اینم پولتون!
و پولها را به سمت بردیا گرفت...بردیا نگاهی به پولها کرد و پیش خود گفت اگر بامن باشی همه دارو ندارمو به پات میریزم این که پول تو جیبی بود!
- نمیخوام مال خودت!
- نمیشه بگیرید!
- به جاش هرروز بهم گل بده...فقط یه شاخه تا وقتی که پولها تموم بشه!
- برای دختر عجیب بود هم پسر هم کارهاش : باشه...ولی اگه نبودی؟؟؟
- من از این به بعد زندگیم سر چهارراهه! یا لحظه میای توی ماشینم؟کارت دارم!
صورت دختر قرمز شد : برو...اصلا بگیر اینم پولت!چی فکر کردی در مورد من؟؟؟
وقتش بود غرورشو بشکنه...ادای این کلمات سخت بود ولی....
- من غلط میکنم چنین فکری بکنم! به خدا تا خودت نخوای جایی نمیبرمت!همین جا می مونیم!اصلا سویچ ماشینو میدم دست خودت...خوبه؟
دختر به صورت بردیا خیره شده بود....به دنبال صداقت بود....
- واسه چی بیام؟(آری صداقت را یافته بود...)
- هیچی میخوام باهات بیشتر آشنا بشم!همین!
- قول میدی جایی نری؟
دلش برای سادگی دختر رفت....ساده و بی آلایش و زیبا...
- آره به کسی که این گلها رو آفریده قسم...
- باشه...بریم...
بردیا از دیدن دختر کنار خودش لذت میبرد...مثل یه گوهر ناب بود مواظبش بود تا از خیابان رد شود!درب ماشین را برایش باز کرد : بشین!
- جلو؟
بردیا لبخندی زد : آره دیگه!پس عقب؟ گردنم میشکنه تا باهات دو کلمه حرف بزنم!بشین!
برای اولین بار بود دختر در ماشینش مینشست!بردیا هم در ماشین نشست....ضبط را روشن کرد و صدایش را خیلی خیلی کم کرد!یک موزیک ملایم! چه احساس لذت بخشی....
- هر سوالی بپرسم جواب میدی؟
- آره بپرس!

ادامه رمان در فصل دوم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 115
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 67
  • باردید دیروز : 39
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 215
  • بازدید ماه : 819
  • بازدید سال : 5,220
  • بازدید کلی : 231,869