loading...
مرجع دانلود رمان عاشقانه جدید
b1ali بازدید : 727 چهارشنبه 16 بهمن 1392 نظرات (0)

با قدرت دستاموگرفت.
_بهت گفتم از تاکتیکایی که یاد گرفتی استفاده کن .چشمامو باز کردم.خدای من چی میدیدم ؟هاکان؟ یعنی اون عوضی هاکان بود؟نه_تو؟ تو بودی؟ خدای من…هاکان_این موقع شب اونم لخت و عور داری چه غلطی میکنی هان؟_یعنی اون نبوده ؟دیگه رمقی برام نمونده بود ...از یه طرف خوشحال بودم که نجات پیدا کردم از یه طرفم از موقعیتی که توش بودم خجالت میکشیدم .لرزم گرفته بود سست و بی رمق شده بودم لبای اونو میدیدم که تکون میخورد اما صدایی نمشنیدم .چشمام سیاهی رفت ونزیک بود با مخ پهن شم رو زمین که با دستاش محکمتر منونگه داشت.هاکان_ با توام،میگم چرا موهات خیسه؟ فکر کردی اینجا کجاست ؟خونه بابات ، دریاچه ام استخر خونتون که لخت شدی؟وای خدا چقدر حرف میزد دلم میخواست خفه اش کنم.با ته مونده قدرتم داد زدم _میشه خفه شی؟ به جای اینکه ازم بپرسی چه اتفاقی برام افتاده ،وایسادی واسم نطق میکنی؟یه عوضی لباسامو برداشت وتا به خودم بیام بهم حمله کرد ،داشتم فرار میکردم که گیر تو افتادم. حالم ازهمتون بهم میخوره ،مرده شور هر چی مرده ببرن ،کثافتای اشغال، از همه تون متنفرم...از همتونننننننننن....این حرفا رو در حالی که گریه ی ارومم تبدیل به هق هق شده بود میگفتموبا مشت تو سینه پهنش میکوبیدم.اصلا حال طبیعی نداشتم.فشار روحی بدی رو تو این مدت تحمل کرده بودم.عین لیوان ابی که سر پر شده خودمو خالی میکردم...گفتم الانه که با یه مشت محکم دهنمو سرویس کنه اما دیدم نه با نیش خندی دوطرف کمرمو گرفت واز زمین بلندم کرد و انداختم رو شونش وبه سمت ساختمون مخصوص خودش رفت.هنوزم داشتم با مشت و لگد به سرو کله اش میکوبیدم_ولم کن عوضی ،بزار برم، داری منو کجا میبری؟ بزارم زمین...با عصبانیت ضربه محکمی به پشتم زد و گفت:خفه میشی یا خودم صداتو ببرم .با چنان خشمی این حرف و زد که از ترس صدام تو گلوخفه شد و اروم گرفتم اما انگار اشکام تازه راه خودشونو پیدا کردن. وارد ساختمون شدیم از چند تا پله بالا رفت در اتاقی رو باز کرد و یهو منو پرت کرد جیغی کشیدم و گفتم الانه که استخونام بشکنه اما روی یه تخت با دشک نرم و فنری افتادم.با صدا نفسمو بیرن دادم که دیدم با تمسخر جلوم وایساده در حالی که جعبه کمک های اولیه دستشه.بی اختیاربا دست پاچگی ملافه رو تختو دورم پیچیدم که باعث شد نیشخندش تبدیل به قهقهه بشه.دندونای ردیف و سفیدش عین مروارید تو نور مهتابی میدرخشید .کمی که اروم گرفت کنارم نشست و زل زد تو چشمام ؛همینطور که ملافه رو محکم دورم نگه داشته بودم خودمو عقب کشیدم.هاکان _کاریت ندارم نترس .فقط تا بیشتر از این تختمو به گند نکشیدی بزار تمیزت کنم.از لحن حرف زدنش لجم گرفت انگار کثافت سرتاپامو گرفته که اینجوری میگفت. با عصبانیت تو چشماش زل زدمو گفتم :فکر کنم تازه از شنا برگشتم پاک پاکم،لازم به تمیزکاری نیست.هاکان با همون لبخند تمسخر امیز گوشه لبش نگام کرد._مطمئنی.، بهتره یه نگاه به سر تا پات بندازی.نگاهی به خودم انداختم،وای خدای من جا به جای ملافه خونی شده .این خونا کجا بود، بی اختیار ملافه رو کنار زدم ،تمام بدنم خراشیده وزخم شده بود .با یه حرکت بلند شد ملافه رو از دورم کنار زد وپشت سرم نشست ،خواستم بلند شم که موهای بلندموتودست گرفت وکشید پایین با ناله افتادم کنارش._چیکار میکنی وحشی؟ هاکان_بگیر بتمرگ به اندازه کافی تحملت کردم.نترس اینقدرتن و بدن خوش هیکل ولخت دیدم کهتو پیششون هیچی.خیلی بهم برخورده بود اون حق نداشت با من اینجوری حرف بزنه.عوضی...داشت بند سوتینمو باز میکرد که سریع از تخت پریدم پایین _ خودم میتونم زخمامو تمیز کنم احتیاجی به شما ندارم.فکش از عصبانیت منقبض شد بانداژتوی دستشو با خشم پرت کرد تو بغلم و از تخت بلند شد.هاکان_نکنه فکر کردی خوشم میاد بهت دست بزنم . از تو خوش هیکلتراش منتظر یه اشاره منن ._خدا رو شکر من از این ارزو ها ندارم.هنوز اونقدر بدبخت نشدم که عقده همچین چیزایی داشته باشم.(تو دلم گفتم : اره جون خودم، تا همین یه ساعت پیش داشتم تو حسرت اغوشش میسوختم)هاکان_خواهیم دید.بی هیچ حرفی به سمت در اشپزخونه ر فت.تازه داشتم اطراف و میدیدمیه سوییت نسبتا بزرگ با پنجره ای رو به دریاچه.، طرف دیگه حمامی با دیواره شیشه ای خودنمایی میکرد.وارد اتاقک شیشه ای شدم .خودمو تو ایینه سرپایی حمام نگاه کردم . تمام بدنم خونین و کثیف بود .زیر اب گرم تمام اتفاقات مرور کردم. عین یه خواب پریشون میمونست.ساعتها زیر اب بودم تا اینکه سردی اب منو از اون حال بیرون اورد .ای داد بیداد حالا باید چی کار میکردم نه لباسی، نه حوله ای اروم در حمامو باز کردم اروم سرمو کردم بیرون،چراغا رو خاموش کرده بودو صدای موسیقی ملایمی به گوش میرسید . انگار یادش رفته بود من اونجام ...شایدم نه از قصد این کارو کرده بود .خاک تو سرم نکنه قصد و منظوری داشت؟پاورچین به سمت تخت رفتم .عین این کورا دست کشیدم روش تا ملافه ای چیزی پیدا کنم بپیچم دورم.از لای دردیگه ای نور کمی به چشم میخورد . با ترس و لرز به سمت نور رفتم.هاکان روی صندلی نشسته بود، لیوانی در دست ،داشت به قاب عکسی نگاه میکرد و جرعه جرعه از لیوان مینوشید . انگار تو عالم دیگه ای بود .هاکان_دیگه چیزی نمونده ماهان قسم میخورم بلایی سرش بیارم که صد هزار بار ارزوی مرگ کنه.... تن کثیفشو میندازم جلوی سگا ..._خدای من از کی میخواست انتقام بگیره؟ این عکس کی بود؟خواستم عکس توی دستشوببینم اما با قدمی که به جلو برداشتم ملافه توی پام پیچید وبا صدا نقش زمین شدم .وای سینه هام له شدند.صدای دورگه شده از خشمشو شنیدم_تو اینجا چه غلطی میکنی؟ کی گفته بیای تو اتاقم؟ ترسیده بودم خیلی عصبانی بود زود ملافه رو رو سرم کشیدمو از زمین بلند شدم _من....من ...اومدم....باچشمای سرخ شده در حالی که کمر شلوارشو شل میکرد به سمتم اومد _اومدی چی؟هان؟ اومدی تا کار ناتموم اون مرتیکه رو من تموم کنم؟ عصبی داد زدم _خفه شو عوضی ،فکر کردی کی هستی ، که اینطوری با من حرف میزنی ؟ خیلی تحفه ای ؟ زیادی خیال برت داشته فقط اومده بودم ازت لباس بگیرم همین ....ملافه رو که عین چادر سرم کرده بودمو سفت تربه خودم پیچیرمو به طرف در رفتم که یهو ملافه رو از سرم کشید وموهای خیسمو تودستش پیچوند طوری که سرم به شدت به عقب کشیده شد _ تا حالا هیچ ننه قمری جرات نکرده بود جلوی من زبون درازی کنه الا تو ، اونم الان خودم درستش میکنم ، وقتی اون زبونتو از تو حلقومت کشیدم بیرون میفهمی کجا باید دهن باز کنی. نفس تو صورتم میخورد بوی تند الکل تو دماغم پیچیدلباشو وحشیانه رو لبم گذاشت با دندوناش گازی از لبم گرفت که شوری خون رو تو دهنم حس کردم .از درد و ترس شوکه شده بودم موهام محکم تو دستش بود، سرم به عقب کشیده شده بود ،قدرت انجام هر کاری از من سلب شده بود .نباید میزاشتم بیشتر از این اذیتم کنه...هاکان خیالی من کجا و این وحشی مست کرده کجا..با همه قدرتم ارنجمو کوبوندم زیر دلش تنها جایی که هر مردی رو از پا میندازه..با اخی منو رها کرد وزیر دلشو گرفت دوییدم با همه وجودم این اون هاکانی نبود که من میخواستم نه..نفهمیدم چطور خودموبه راهروی خوابگاه رسوندم فقط دیدم نیوشا با چهره ترسیده و نگران روبرومه مرتب میگه_چی شده ؟این چه ریختیه ناتاشا ؟کجا بودی؟خودمو انداختم بغلشو های های زدم زیر گریه وبا نفسهای بریده بریده ماجرا رو براش تعریف کردم .اونقدر گفتمو گریه کردم تا اروم شدم.نیوشا_ خواهر به فدات ، عزیزم تقصیر خودته ، این وقت شب ، تو کشور غریب بایدم همچین اتفاقایی برات بیفته ،افرین دخمل خوب بینیتو پاک کن حالا ، قول بده از این به بعد تنهایی شیطونی نکنی ._گمشو تو هم جای دلداری دادنته ،بجای اینکه بگی الان میرم حق اون نامردو کف دستش میزارم نشستی واسه من لودگی میکنی.یهو عین جن زده ها ایستاد در حالی که اخماشو تو هم کشیده بود ،خم شد پشت کفش راحتی صورتیشو خوابوند ویقه لباسشو کشید بالا و انگشتشو با زبونش خیس کرد و کشید پشت لبشو عین این گنده لاتا رفت سمت در خروجی با صدای کلفتی گفت _ دددد پاشو دختره چشم سفید، بلند شو نشونم بده اون لامصبو که چیشای نازتو بارونی کرده ،نشونم بده تا با همین دندونام خر خرشو بوجووم....اینقدر با مزه ادا در اورد که همه تلخیا یادم رفت و از ته دلم زذم زیر خنده ...نیوشا_ضیفه به چی میخندی ،مگه نگفتی من بی غیرتم ،پاشو بریم یه غیرتی نشونت بدم که هفتا هاکان از این بر و اونبرش بزنه بیرون .این بار از خنده اشک تو چشمام جمع شده بود .در حالی که هنوز ملافه دورم بود بلند شدم و دست انداختم دور گردنشو گونه هاشو بوسیدم_ قربونت برم نیو نیو من اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم؟نیو بادی به غب غب انداخت_باید میرفتی خودتو میکردی زیر گل.زدم پس کلش _تا باز بهت خندیدم پرو شدی ؟نیوشا ریز خندید_فدات بشم توفقط بخند من قول میدم کاری کنم که اون نره خر به چیز خوردن بیفته..._بیخیال نیو از فردا میدونم چطور رفتار کنم باید جسابی تاکتیکا رو تمرین کنیم تا بتونیم تو شرایط اینطوری از پس یه مرد قوی هیکلم بر بیاییم . خیلی داغونم بیا بریم بخوابیم .فردا بهش فکر میکنیم .بی هیچ حرفی داخل سالن شدیم .همه در خواب ناز فرو رفته بودند .بیصدا لباسی تنم کردمو خوابیدم.
با تکون های ارومی بیدار شدم نیوشا_پاشو ابجی ، پاشو که کارمون ساختست._نیو به جان خودت دارم میمرم از خواب بزار بخوابم .نیوشا_اگه به من بود میذاشتم خواب به خواب بری ، د پاشووگرنه این نره خر خودش میاد ._نره خر کیه دیگه؟نیوشا_ هاکی جونو میگم ، همه تو صفن الا تو و من با این حرفش مثل برق گرفته ها بلند شدم وتو یه چشم به هم زدن اماده وزودتر از نیوشا زدم بیرون.همه به صف شده و سرهنگ عبد المجد داشت سخنرانی میکرد اما خبری از هاکان نبود .نیوشا_ گشتم نبود نگرد نیست._یعنی چی؟نیوشا_یعنی معشوقتم خواب مونده مثل خودت .شایدم سرش جای دیگه گرمه._زبون به دهن میگیری ببینم سرهنگ چی میگه؟نیوشا_خبری نیست فقط میخوان بفرستنمون سفر اخرت .هر کی زنده موند که خدا عمرشو زیاد تر کنه هر کی هم سقط کرد شیطان رجیم دم جهنم منتظرشه_ چی میگی تو؟نیوشا_ میگم دارن میفرستنمون اونجا که عرب نی انداخت _مثل ادم حرف میزنی یا نه؟نیوشا _ایکیو دارن میبرنمون ازمون دوره رنجری که از دوره چریکی بالاتره میفهمی یعنی چی؟ یعنی خود کشی _تو هم دیگه یه جوری میگه که گفتم کجا میخوان ببرنمون .نیوشا_ اااا نه بابا ، شجاع شدی_من شجاع بودم نیوشا _ای شیر پاستوریزه ، ای همولیزه،ای ..._یه چیزی بهت میگما نیو ، اون موقع که تو با دوستات رفتین قشم خوش گذرونی من داشتم همین دوره رو میگذروندم .نیوشا_مرگ تو؟_مرگ خودتنیوشا_ ای قربونت برم پس خیالم راحت حالا حالا شیطان رجیم ونمیبینیم؟خنده ام گرفته بود _نه خیالت راحتنیوشا_ ای نفس کش برین کنار که دوقلو های افسانه ای دارن میان ...با این حرفش چند تا از زنا برگشتن و با تاسف برامون سر بکون دادند ..دیگه برام مهم نبود دیگران چطور دربارمون قضاوت کنن .دلم میخواست مثل نیوشا بی خیال و ازاد باشم نیوشا –ناتاشا به خدای احد و واحد من دیگگه نمیتونم ... آآب ب ..میخوام ...اب... گشنمه ...اخه این پودرای زهر ماری جای غذا رو واسه ما میگیرن؟خدا ازسرت نگذره ناتا که اینطور منو اواره بیابون کردی ... -بسه دیگه منم مثل تو دارم هلاک میشم ..به جای حرف زدن راه بیا تا زودتر برسیم فقط دو شب وقت داریم خودمونو به پایگاه برسونیم...این ماموریتی بود که باید واسه پایان دوره میدادیم...ما رو با هلیکوپتربه دشت وسیعی بردند که خیلی از پایگاه دور بود ...با وسایلی که در اختیار داشتیم باید خودمونو در عرض سه روز به پایگاه میرسوندیم وگرنه تنبیه سختی در انتظارمون بود ... نیوشا-اخه یکی نیست بگه نامردا سه تا بسته شکلات و يک قمقمه آب هم شد اذوقه... این چترنجات به این سنگینی تو بر بيابان وبال گردنمون کردین که چی؟به چه کارممون میاد ؟-یکی به یکی میگه دوره رنجری ...بازم شکر کن همینا رو هم دادن ...باید هر طور شده زودتر خودمونو به قرارگاه برسونیم...ما که سخت تر از اینم گذروندیم ... یادته شبی که دست خالی فرستادنمون تو اون بیشه زار؟نیوشا-اخ یادم نیار که تمام تنم مور مور میشه ...بیچاره اون افغانیه که تو باتلاق خفه شد ...وای خدایا توبه ..توبه .. یادم نیار ...-باشه بابا...بیا حالا یه گودال بکنیم ...نیوشا-میخوای قبرمونو بکنی؟ من که نا ندارم بزار همیجا جون بکنیم فوقش جسدمونو این شغال موغالا میان میبرن...-خنگ خدا مگه تشنه نیستی؟ نیوشا-چرا اما تا کی میخوای زمینو بکنی تا به اب برسی زرنگ؟ -احمق جون چاه نمیکنیم که فقط یه گودال بعد روش این چترو میکشیم تا صبح کلی اب این تو جمع میشه....نیوشا-تا صبح؟ من الان دارم جون میکنم..تا صبح که دیگه خدا رحمتم کنه... نور به قبرم بباره..._حقته ...چقدر گفتم کم اب بخور ... نیوشا_ااا با ادم رو به موت که اینجوری حرف نمیزنن ...خودشو مثل جسد انداخت تو بغلمو با صدایی که از ته گلو خر خر میکرد گفت:ناتا ...جگر گوشه من ...حلالم کن ... لبخندی روی لبای خشک شده اش نشوند و به ارومی دستشو بلند کرد و تو هوا تکون داد ...ـواسه کی دست تکون میدی دیوونه؟نیوشا-واسه فرشته مرگ...وداع کن با خواهر که عزائیل اومده خواهرتو ببره ...از تو بغلم هلش دادم کنار -برو گمشو اون بر ،حنات دیگه واسه من رنگی نداره .....میدونم چشمت دنبال اون یه ذره اب تو قمقمه منه ..اما کور خوندی ..دیگه گولتو نمیخورم .. علاوه بر اب خودت نصف مال منم تو خوردی....چشماشو ملتمسانه به من دوخت ...نیوشا-خواهش میکنم فقط یه ذره...خواهش .. تو رو به لب تشنه امام حسین... اینقدر مظلومانه التماس میکرد که دلم اتیش گرفت ..قمقمه رو پرت کردم طرفش و مشغول کندن زمین شدم...تو هوا قمقه رو قاپید و نیشش تا بنا گوش باز شد ..نیوشا- خودمونیما خوب خرت میکنم و سوارت میشم یه خیز به سمتش برداشتم که با خنده ازم دور شد ._زود کوفت کن بیا کمکم کن این گودالو بکنیم...نیوشا-ای به چشم...دلم میخواست بدونم الان هاکان کجاست؟از اون شب کذایی دیگه ندیده بودمش .یعنی اتفاقی براش افتاده بود ؟بی اختیار گوشه لبم رو که زخم شده بود ولمس کردم .نیوشا_ااااوووی باز که هوشت رفت تو کفتر بازی ، وایسادی بالا سر من فاتحه میخونی ،خوب بکن این گودال لامصب دیگه به خودم اومدم سریع گودالو کندیم و چتر روش پهن کردیم..دورش رو با خاک و سنگ پوشوندیم.. بایدتا صبح صبر میکردیم..نیوشا_ خوب اینم از گودال حالا یه فکری واسه این روده بزرگه کنیم که داره کوچیکرو هاپولی میکنه._ حالا باید دنبال چند تا شکاف بگردیم نیوشا_جانم !؟ این شکافت ایهام داره . از چه نوعش میخوای عزیزم شکاف گوشتی باسن؟ _خیلی خری نیو منظورم شکاف صخرستنیوشا _ اون که لقب توه عزیزم ، بعدشم تا بوده نبوده شکاف گوشتی خریدار داشته نه سنگیش._ خیلی بی تربیتی نیوشا ، دارم دنبال مار میگردم اونم فقط تو شکاف صخره ها گیر میاد با لودگی جیغی کشید و پشت من قایم شدنیوشا_ خاک تو گورت مار میخوای واسه چی ؟_واسه شام امشب.نیوشا_دیگه چی موشی ،مارمولکی ، خجالت نکش ...عمرا لب بزنم ...اوق_بیچاره اگه همین مارم گیر بیاریم کلاتو بنداز هوا نیوشا_ترجیح میدم از گشنگی بمیرم _باشه هر جور راحتی گفته باشم بعد نیای التماس کنی ، ناتا ، ناتا کنی که خبری نیستانیوشا_بر بینیم بابابه دنبال شکاف گشتم تا بالاخره چند تا گیر اوردم ...بااتیش و دودی که دم ،خونه هاشون راه انداختم اونارو از تو لونه اشون کشیدم بیرون... تو چشم بر هم زدنی گردن اونا رو میگرفتم ، با یه حرکت چاقو سرشونو از تن جدا میکردم._خوب اینم از شام امشبنیو بر و بر منو نگاه میکرد با خارو خاشاک اتیشی درست کردم . مارا رو یکی یکی سر چوب کشیدم عجب دود و دمی راه انداخته بودم نیوشا همچین با چشمای براق به مار بیچاره زل زده بود و اب از لب و لوچه اش سرازیر شده بود که انگار داره بوقلمون سرخ شده میبینه ، اما غرورش اجازه نمیداد بیاد جلو .با ولع شروع کردم به خوردن اینقدر سرو صدا راه انداختم که دیدم نیوشا عین گربه خزید کنارمو مارو از دستم قاپید به دندون کشید ..._آی سوختم .. وای.. چه داغه...عجب حالی میده به خدا ...فکر نمیکردم گوشتش به این خوشمزگی باشه._چی شد قرار بود از گشنگی بمیری نیوشا _راستش دلم نیومد تو این برهوت بی خواهر شی._رو تو برم سنگ پا نیشخندی بامزه تحویلم داد و مشغول خوردن شد.صبح با خورشید و در شب با ستاره بادکنکی و دب اکبر و غیره جهت یابی میکردیم ...تا اینکه از اون بیابون برهوت گذشتیم و به منطقه ی کوهستانی که پوشیده از درخت بود رسیدیم..فقط یه شب دیگه باقی مونده بود ... نمدونم بقیه تا الان رسیده بودند یا نه؟این منطقه درست بالای اردوگاهمون بود ...کافی بود ابشار تو ی جنگل و پیدا کنیم واز اون بالا با چتر بپریم بعدش تا پایگاه فقط نصف روز فاصله داشتیم ...نیوشا_ اخیش ،فس مخم داشت در میرفت از بس افتاب خورد بهش ، عجب جنگلی ، اینجاست که باید گفت چی؟فتبارک الله و احسن و الخالقین_ نه بابا از این حرفام بلد بودی و ما نمیدونستیمنیوشا_ خاک به سر بی احساست یه عمر جونیمو پات حروم کردم ،رخت چرکاتو شستم ،تازه میگی منو هنوز نشناختی ، حلالت نمیکنم اینارو با عشوه و صدای زیر میگفت و میزد به سینه اش _خوب مسخره بازی بسه باید حواسمون جمع باشه همیشه تو اخرین مرحله تله گذاری میکنن نیوشا _ مگه میخوان موش کره بگیرن؟_نه میخوان نیوشای ناز نازی رو بگیرن نیوشا_ اوا غلطت کردن گور به گوریا . _نیو شوخی نمیکنم ، یکم جدی باش نیوشا_بله قربان ، امر امر شماست._تو ادم بشو نیستی نیوشا_فرشته به این نازی دلت میاد ادمش کنی؟ حرف زدن بی فایده بود با یه بسم الله وارد جنگل شدیم، هنوز چند کیلومتر جلو نرفته بودیم که بدن نیمه جون یکی از سربازا رو دیدیم که از درخت اویزون شده و به شدت ازش خون میرفتنیوشا_یا دوازده امام ، اینو چه به روزش اومده _نگفتم بهت نیوشا_کمکش کنیم؟_ صبر کن یه چوب بلند پیدا کنم نیوشا_ چوب میخوای چیکار؟_باید مطمئن شم دورش تله ئ دیگه ای نیست اروم با چوب روی زمین پر از برگ کشیدمانگار فقط همین یه تله بود .به سمت دختر رفتیم با کمک نیوشا اوردیمش پایین خیلی ازش خون رفته بود .نیوشا_جالا چیکارش کنیم؟_باید با خودمون ببریمشنیوشا_ولی یکم عجیبه من _چی عجیبه؟نیوشا_قیافش اشنا نیست ، تا حالا ندیده بودمش.تا نیوشا اینو گفت دختر چشماش باز شدو با چالاکی خنجر کمریشو کشید وبازوی منو که کنارش بودم زخمی کردسوزش بدی تو دستم پیچید نیو شا اما فرز تر از دختر با یه حرکت پا خنجر رو از تو دست دختر انداخت و با لگدای پی در پی اونو نقش زمین کرد .نیوشا_ای تف به ذاتت پدر بد ذاتت چشم سفید .جالت خوبه ناتا؟_اره بیا ببندش به دختر تا بیدار نشده .اینم یه تله بود.نیوشا_عجب دنیایی شده ها ،اینو پند گوشت کن خواهر، اگه دیدی یکی داره جلوت جون میکنهمحل سگم بهش نزار یهو دیدی مثل این گربه صفت پنجول کشید .سریع دختر و به تنه درختی بست و بهمن کمک کرد تا بقیه راه و ادامه بدم .خدا رو شکر زخمم سطحی بود ._نیوشا گوشاتو تیز کن ببین صدای اب میشنوی؟نیوشا_خودت که یه جفت درازشو داری مال من میخوای چیکار؟_ ااااااااا باز بی ادب شدی ؟نیوشا_خوب بابا حالا قهر نکن .با حالت بامزه ای گوشاشو از مقنعه اورد بیرون، برگ پهنی از درختی چید و کنار گوشش گرفت.از حرکاتش خندم گرفته بود _چیکار میکنی خله؟نیوشا_هیییییییییسس ، رادارمو به هم نزن.بیا دارم از این طرف یه صدایی میشنوم.بیا دیگه ...دنبالش راه افتادم راست میگفت هر چی جلو تر میرفتیم صدا واضح تر میشد بعد از چند کیلومتر پیاده روی زیباترین منظره ای که یه ادم ممکنه تو زندگیش ببینه جلو روی ما بود .درختای سر سبز پوشیده در حصارهوای مه الود با رنگین کمون خوشرنگی که از این سر تا اون سر ابشار رو در بر گرفته بود .همیشه دلم میخواست یه کلبه درختی تو همچین فضای رمانتیکی داشتم وبا عشق زندگیم عمرمو سپری میکردم یعنی میشد؟من، هاکان ،با یه پسر کوچولوی ناز ،.........نیوشا_آی ،باز تب مب نکنی که اینجا از سردار جون و امپولاش خبری نیستا.با لبخند مشت کم جونی به بازوش زدمنیوشا_چرا میزنی؟ یتیم گیر اوردی ؟بزار بزار سرهنگ جونمو ببینم لبخندم با قیافه مظلومی که به خودش گرفته بود به قهقه تبدیل شد نیوشا_ازار ، کوفت ،باز تب گرفتی؟_گمشو تو هم ، ولی راست راستی تو سرهنگ و دوست داری؟نیوشا _وای ناتا عاشقشم ؛ میمیرم براش البته از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون من عاشق تمام مردای خوش هیکل ونانازم.هرکی خوشتراشتر عشق منم بیشتر _دیوونه ، یه بار مثل ادم حرف نزنیا..نیوشا_ااا خوب گفتی راستشو بگو منم گفتم._خوب بیخیال، چترت و چک کن باید بپریم ،داره بادم میاد میتونیم با کمکش تا نزدیک اوردوگاه پرواز کنیم .نیوشا_ ای جانم،می ونی من فقط بخاطر این چتربازیا وارد ارتش شدم _چیه یادت افتاد به اخرین چتر بازیت؟نیوشا_ اره، کاشکی حالا اینجا بود ، قزبونش برم ..._کاشکی رو کاشتن سبز نشد ، پایین میبینمتنیوشا_ااا صبر کن منم بیام ناخواهر ارتفاع ابشار اونقدر زیاد بود که به راحتی چترمونو باز کنیم نیوشا_یوهههو، چه حالی میده ناتا اگه میدونستم همچین بهشتی در انتظارمونه زودتر از اینا با کله میومدم...اینقدر حرف زد و لودگی کرد که به پایگاه رسیدیم.ازتفاعمون با زمین هر لحظه کمتر میشد.نیوشا_ناتاشا تو هم سرهنگو کنار هاکان میبینی یا من از خوشی توهم زدم؟چشمامو کمی ریز کردم اره انگار خود سرهنگ امینی کنار هاکان نظاره گر فرود ما بود .نیوشا _ ای خدا مرامتو عشق است ، کاش یه چیز دیگه ازت خواسته بودم .من و ببین یاد بگیر ناتاشادیدم داره چترشو هی به اینطرف و اونطرف هدایت میکنه و صاف میره سمت سرهنگ بدبخت،الکی جیغی کشیدوخودشو انداخت تو بغل سرهنگ .شدت برخورد اونقدر زیاد بود که سرهنگ بیچاره نتونست خودشو کنترل کنه با نیوشا نقش زمین شدند وچترنجات افتاد روشون.هاکان با پوز خندی نگاهی به اون وبعد به من انداخت حتما فکر میکرد الانه که منم همین کارو کنم اما کور خونده بود با مهارت چترو کنترل کردم و داشتم فرود میومدیم که یهو باد تندی وزید و منو به سمت هاکان کشید.اوه نه خدای من بمیرمم نباید این اتفاق بیفته.ارتفاعم با زمین کمتر میشد چیزی نمونده بود بهش برخورد کنم همینطور با پوزخند نظاره گرم بود ،نه نمیزارم بیشتر از این تحقیرم کنی ، تو چند قدمیش ،طناب چترمو باز کردمو خودمو رها کردم .افتادم یه لحظه تعادلم به هم خوردرو شونه زخمیم فرود اومدم درست تو دو قدمیش._اخ دستم ..وایهاکان_انگار نشونه گیریه خواهرت خیلی بهتره .خدای من ببین چی میگفت باخشم سرمو بالا گرفتم_ هنوز اونقدر بدبخت نشدم که خودمو تو بغل شما وامسال شما بندازم .هاکان_پس قلت خیلی بدبخته که هنوز از رو امینی پا نشده.؟از کار نیوشا که منو جلو این چلغوز از خود راضی کنف کرده بود عصبانی شدمبه سمتشون رفتم چادورو با حرص از روشون کنار زدم .نیوشاتا منو با اون چشای عصبی دید با یه لبخند ملوس از رو سرهنگ که صورتش حسابی گل انداخته بود سریع خودشو کشید کنار و بلند شد .نیوشا_بازم معذرت میخوام ،شرمنده نمیدونم یهو این باد بی ادب از کجا پیداش شد .سرهنگ_ اشکالی نداره ، پیش میاد دیگه ستوان نادریسرهنگ بلند شد وبه سمت هاکان رفت.نیوشا زیر لبی با همون لبخند _ای بر خرمگس معرکه لعنت ، خر جفت پا پریدی وسط فاز عشقیم . تازه دو تامون داغ شده بودیم ،داشتم میرفتم تو فاز لباش _د بیشعور ،همین غلطا رو کردی که یه کثافتی مثل این چلغوز به خودش اجازه هر توهینی میده؟نیوشا_کدوم چلغوز؟ کدوم اشغالی؟ نشونم بده تا جفت پا چاک دهنشو جر بدم . غلط کردهسرهنگ_بچه ها بیاید دونبالمون کارتون داریم.نیوشا _قربونش برم ،حتما میخواد فاز لب گیریونو کامل کنه ، اومدیم.، عسسسسیززززززمچنان چشم غره ای بهش رفتم که صدا تو گلو خفه شد ._به خدا اگه جلو اینا یه حرکت اشتباه بکنی ، حرمت خواهری رو میزارم کنار جلوشون چنان میزنم تو دهنت که نیوشا کمی عصبانی_که چی؟هان؟ به گربه بگم عبوالقاسوم؟فکر نکن دو دقیقه زودتر دنیا اومدی بزرگتریاااا.تنه ای بهم زد و جلو تر از من خودشو به اونا رسوند .خدای من ببین این اشغال چقدر منو تحریک کرده بود که با نیو گلم اینجوری حرف زدم .میدونستم تمام حرفاش فقط شوخیه و از گلم پاکتره ،اما...سرهنگ_ستوان نادری با شمام ؟موافقید؟_چی؟نفهمیدم کی بهشون رسیده بودمو اونا از ماموریت حرف زدند .هاکان_سه ساعته واسه در و دیوار نطق میکنمسرهنگ_ماموریتو میگم حاضرید همکاری کنید .بدون اینکه بدون چه ماموریتیه _بله ، بله حتما هاکان_مامواری کار امد تر از شمام هستند اماهدف از اومدن شما سرگرم کردن اوناست وبس اونم به خاطر همسان بودن شما ...._لطفتون کم نشه یه بارگی بگین انتر میخواین تا انتر بازیش حواس همه رو پرت کنه.هاکان با لبخندی که به زور جمش کرد_افرین خوب فهمیدی یه چیزی تو همین مایه ها ،اما دلقک بیشتر بهتون میاد ._ فکر نمیکنید زیادی با ادب تشریف دارید؟هاکان _وقتی خودتون به شخصیتتون لقب انتر میدید دیگه چه توقع ای از بقیه دارید .نگاهی به نیوشا کردم بلکه اون یه جواب دندون شکن بهش بده ،اما اون به حالت قهر صورتشو ازم برگردوند ..سرهنگ_ بچه ها خواهش میکنم ،ببینید شما باید عین هم لباس بپوشیدو ارایش کنید ...طوری که وقتی وارد مجلس شدید دهن همه باز بمونه .نیوشا_حالا ما تو این برهوت لباسو سرخاب سفیداب از کجا گیر بیاریم ..؟هاکان_ اونا رو خودم جور کردم فقط سریع بجنبید که وقت تنگه بیاید بریم تو ساختمون ؛طبقه بالا تو اتاق رو تخت همه چیز محیاست.وارد اتاق شدیم،نیوشا هنوز باهام قهر بود_نیو نیو ، گلی من ،معذرت، یه لبخند بزن خواهش میکنم ، نمیدونم چرا هی پاچه میگیرم ،این سردار بد جور رو اعصابم رفته...نیوشا نیم نگاهی بهم انداخت_خوبه خودت میدونی سگ اخلاق شدی._اره من سگ اخلاق تو منو ببخش نیوشا_انتر؟ حیوون بهتر از این گیر نیاوردی بچسبونی بهمون؟مثلا میخواستی ادای منو دراری بگی اره منم بلدم تکه بپرونم؟ خاک تو سرت_هوی باز بهت خندیدمنیوشا _کو خنده ؟موندم تو چرا چشات چپ نمیشه اینهمه چشم غره میری باش.تقه ای به در خورد سرهنگ_دخترا اماده شدید؟ نیوشا_ ااا ما که دو دقیقه نیست اومدیم تو اتاق تا 1 ساعت دیگه حاضر میشیم...سرهنگ _ببخشید ، فقط زودتر بچه ها هیلی کوپتر اومده منتظره...نیوشا همین طور که به سمت تخت میرفت _این بارو میبخشمت اجی اما فقط همین یه بارو حالا بیا زود حاضر شیم _لطفت کم نشه عزیزم ....نیوشا _اوه ببین سردار جونمون چه کرده لباس شب دنباله دار قرمزرنگ با یه کت حریر به همون رنگ کلاه گیسو باش ؛شرابیه بیا کمکم کن اینو بپوشم._تو ایینه به خودت نگاه کردی؟ نیوشا_نه واسه چی؟_چرک و چپل داره از سر و رومون میباره نیو یه نگاه به خودش و من انداخت_وای خاک تو گورم صبح تا حالا با این سرو ریخت چه عشوه ها که واسه این سرهنگ نیومدم ... گفتم تحویل نمیگیره _ بیا زود لخت شیم، تو منو بشور من تو رو نیوشا _وا خدا مرگم بده دیگه چی؟ من با توی هیز تو یه اتاقم نمیخوابم حالا بیام حمام... _گمشو تو هم ، منظورم لیف کشی کمرمون بود ،اصلا دلتم بخواد با من بیای برو اونور ببینم ... سریع لخت شدم و رفتم زیر دوش ،اخ چه حالی میداد بعد از سه روز زیر اب گرم انگار تازه میفهمیدم چقدر تن و بدنم خسته است. تو حال خودم بودم که نیوشا با یه قمبل منو هل داد اونور نیوشا_بکش کنار ضعیفه ، تا همه ابا رو نفله نکردی ، ای جانم ،چه اب گرمیه ،وای چه ارامشی ...بعد از کلی مسخره بازی از حمووم دل کندیم اومدیم بیرون لباسا رو پوشیدیم و کلاه گیسا رو سر گذاشتیم و ارایش خفن خلیجی که البته کاردست نیوبود .نیوشا_ببخشید شما کی هستید؟_خودت کی هستی؟زدیم زیر خنده ،نیوشا_جیگر بودیم جیگرتر شدیم نخورنمون..._واقعا ناز شده بودیم با اون لباسا وکلاه گیس ولبای قرمز شدمون انگار کس دیگه ای شده بودیم ،قرمزی لباس با پوست سفیدمون میجنگید داشتیم کفشای پاشنه ده سانتی اتیشیمونوومیپوشیدم که تقه ای به در خورد هاکان_خوبه گفتم وقت تنگه چه غلطی میکنید اون تو ؟نیوشا با خنده_ غلطای خوب خوب یهو در به شدت باز شد هاکان عصبی پوشیده در کت وشلوار خوشدوخت سفید رنگ ظاهر شد در حالی که دو تا پالتوی سفیدهم تودستش بود .تا ما رو دید مات و مبهوت نگامون کرد توئ نگاهش حال غریبی بود ،کاش میدونستم تو فکرش چی می گذشت نیوشا_ الو ، الو جناب سردار ،خوبید؟سکته نکنید یهو، نترسید بخدا خودمونیم ، د تقصیر خودتونه ،عین شمر زلجوشن سر تا پا قرمزمون کردین.انگار از خواب پرید دوباره اخماشو تو هم کرد پالتو ها رو پرت کرد طرفمون تو هوا گرفتیمشون .هاکان_ مزه پرونی بسه، بجنبید که خیلی کار داریم.زودتر از ما رفت ما هم به دنبالش._ااا نیو شا روسری، شالنیوشا_ناتا قربونت برم ،از کی اینقدر چلمنگ شدی؟ _گمشو بی ادب، نیوشا_ عزیزم اگه قرار به شال وروسری بود که این هاکان بدبخت پول ارتشو حروم این کلاه گیس نمیکرد._راست میگیا اصلا حواسم نبود نیوشا_من همیشه راست میگم اما کیه قدر بدونه.نزدیک هیلیکوپتر شدیم با یه دست کلاه گیسمونو با دست دیگه دنباله لباسو گرفته بودیم تا باد هیلیکوپتر خرابشون نکنه .مونده بودیم با این پایین تنه تنگ چطور سوار شیم که سرهنگ دست دراز کرد نیوشا سریع دستشو تو هوا قاپید ،موندم من بدبخت که یهو حس کردم دستی دور کمرم حلقه شد و منو نشوند رو صندلی ،برگشتم هاکان بود با همون نگاه غریب... هیلیکوپتر بلند شد .یهو حال نگاش عوض شد هاکان_تشکر کردن بلد نیستی؟_مگه من ازتون کمک خواستم که حالا توقع تشکر دارید .هاکان زیر لب_بالاخره یه روز این زبونتو کوتاه میکنم ._ شتر در خواب بیند پنبه دانه ...(این تکه های نیوشام بعضی وقتا خیلی به درد میخوردا)هاکان_سر فرصت شتری نشونت بدم که دیگه جرات نکنی اسمشم به زبون بیاری _وای چقدر ترسیدم هاکان _ اونم به وقتش عزیزماونقدر نرم و لطیف گفت عزیزم،که یه حالی شدم ..سریع صورتمو به سمت دیگه کردم نیوشا کنار سرهنگ که اونم کت وشلوار سفید رنگ به تن کرده بود نشسته و با لبخند واسم چشم و ابرو میومد از پنجره هیلیکوپتر داشتم بیرونو نگاه میکردم داشتیم از روی جنگل رد میشدیم ،هنوز منظره زیبا و به یاد موندنی چند ساعت قبل پا برجا بود ...راستی من هنوز نمیدونستم هدف اصلی ماموریتمون چیه._سرهنگ میشه بگید ماموریتمون واسه چیه؟هاکان با پوزخند_هه خانمو تازه میگه لیلی مرد بود یا زن؟_من از شما سوال کردم اقا؟هاکان_اقا؟ انگار یادت رفته من کی هستم وچند درجه از تو بالاترم _نخیر جناب سردار خوب میدونم شماکی هستید. یه ادمی که عقده احترام داره و دوست داره شخصیت زیر دستاشو مخصوصا از جنس مونث لگد مال کنه، مطمئنم همجنسام بد حالتونو گرفتن که حالا دارید عقدتونوسر ما خالی میکنید و....سرهنگ با عصبانیت _ستوان نادری ، از شما توقع نداشتم ؛این چه طرز برخورد با یه ارشده؟هاکان اما با لبخندی مزموز_سرهنگ بزار بچه خودشو خالی کنه حتما یکی حالشو بد گرفته که داره اینطور جلز و ولز میکنه...دلم میخواست با دستام خفه اش کنم، نیوشا_وقتی شما اینجوری ادمو تحریک میکنید هر کس دیگه ای هم جای خواهرم بود جوابتونو میداد ...سرهنگ بهتره شما هم یه طرفه به قاضی نرید .درسته شما درجه اتون از ما بالاتره اما دلیل نمیشه به خودتون اجازه هر توهینی رو بدید . سرهنگ میشه جاتونو با ناتاشا عوض کنید .سرهنگ ناراحت بلند شد..هاکان _ خوبه علاوه بر قیافه زبون تند و تیزتونم یکیه.._یکی به یکی میگه دوقلوی همسان سرهنگ _ بچه ها ، خواهش میکنم ، مثلا داریم میریم ماموریت باید با هم متحد باشیم نه متفق...کنار نیو نشستم .نیوشا_ ما چه تقصیری داریم ،سردار انگار سر دعوا داره ، تا ناتاشا زبون باز میکنه ایشون یه درشت بارش میکنن...سرهنگ _بچه ها ، خواهش کردم... هاکان در حالی فکش منقبض شده شده بود_سرهنگ یه بار دیگه ماموریت روشرح بدید .نمیخوام با ندونم کاری ادمای بی حواس مشکلی پیش بیاد . خواستم جوابشو بدم که نیو دستشو گذاشت رو دستم یعنی بیخیال...سرهنگ_خوب ماموریت ما نجات دختر یکی از سردارای بزرگ افغانستانه ،که جدیدا رییس بزرگ یکی از باندای قاچاق دختر و مواد مخدر رودستگیر کرده اونام مقابله به مثل کردن و دختر ایشونو گروگان گرفتن ._خوب حالا این مهمونی چه ربطی به این جریان داره؟ هاکان پوزخندی زد اما چیزی نگفت.نیوشا زیر لب _ناتاشا خدا وکیلی تو جلسه چیزی از حرفای این سردار بیچاره حالیت نشده ؟سرهنگ_ ناتاشا جان ربطش اینه که ما فهمیدیم دارن تو این مهمونی دختر سردارو با بقیه دخترای دزدیده شده واسه فروش میزارن ما هم مثلا خریداریم .در ضمن کله گنده های مواد مخدرم اونجا هستند ما باید تمامشونو دستگیررکنیم ..._فقط ما چهار تا؟نیوشا_ناتااااااااااااااا_ااا چیه خوب ، اره من اصلا تو جلسه حواسم نبود، چیزی هم متوجه نشدم ، خوب شد حالا؟هاکان_خوبه باز اعتراف کردیتا خواستم زبون باز کنم سرهنگ _علاوه بر ما افراد دیگه به صورت گارسون وخدمتکار تو مجلسن و بقیه دورا دور اونجا رو محاصره کردند . وظیفه ما اینه که نزاریم اسیبی به اون دختر برسه ._اوکی که اینطور هاکان_سوال دیگه ای ندارین؟ خجالت نکشید_ ببخشید سرهنگ اگه من و نیوشا حکم دلقک ونداریم ، میشه به ما هم اسلحه بدید؟هاکان_اگه قرار به اسلحه بود دیگه چه احتیاج به شما بود ، دو تا از افرادای معمولیمونو میاوردیم تا به قول خودتون انتر بازی در بیارن و بقیه رو سرگرم کنند ، مثلا دوره رنجری تونم دیدید شما دست خالی باید ده نفر و حریف باشید نیوشا_هندوونه زیر بغلمون میزارید؟ با این کفشا بتونیم درست راه بریم باید کلامونو بندازیم هوا ...هاکان_ فکر نمیکنم دخترایی مثل شما با این چیزا مشکلی داشته باشن ...نیوشا که باز رگ لودگیش گل کرده بود _هی جناب سردار دست رو دلم نزارید که خونه ، باورتون میشه اولین باره از این کفشا میپوشیم؟سرهنگ و هاکان با چشمای متعجب با هم گفتن_واقعاااااااااااا_ نیوشاااااااااااانیوشا_ مرگ ،د بزار بگم این بابا تیمسارمون جزپوتین حق پوشیدن هیچ نوع کفشی رو بهمون نمیداد ...اینو گفت و یهو زد زیر گریه هاج واج داشتم نگاش میکردم که همونطور با هق هق ادامه داد:هیچ وقت یادم نمیره چقدر بچه های مدرسه پوتینامونو مسخره میکردند . چقدر بعد از مدرسه عین این بچه یتیما با حسرت به کفشای دخترونه صورتی پشت ویترین مغازه ها نگاه میکردیم .ای خدا چرا اخه به این بشر پسر ندادی که اینقدر ما رو نچزونه ...یادته ناتا حتی تو مهمونیا باید کت و شلوارمیپوشیدم عین پسرا رفتار میکردیم وگرنه خداباید به دادمون میرسید ._تک تک صحنه هایی که میگفت از جلو چشمامرد میشدند ، واقعا پدرم خیلی در حق ما ظلم کرده بود ، اما چیکار میشد کرد . _بسه دیگه نیو ابرومونوبه اندازه کافی بردی هاکان_بزار راحت باشه نیوشا_ بزاراین دل ننه مردمو خالی کنم تازه یادم اومده چه ها که از دست این بابا تیمسار نکشیدیم .سرهنگ _ نیوشا جان از دست تیمسار ناراحت نباش اونم گناهی نداره . نیوشا_پ ن پ ،ما گناه کردیم دختر شدیم ؟ نیوشا_به خدا اگه دستش میومد میفرستادمون بریم عمل کنیم بشیم پسر ..._ نیوشااااا ، عزیزم بسه دیگه بیخیال گذشته ها گذشته هاکان _ زیاد ناراحت نباش ،حالاکه ما رو قابل درد دل دونستی یه رازی رو بهت میگم نیوشا که هنوز داشت اشک میریخت_چه رازی؟هاکان_خدا به پدر تو پسر نداد به مادر من دختر . منمو برادربیچارم مثل شما ....تا چند سالگی مجبور بودیم نقش دختر و واسه مامانمون ایفا کنیم باورت میشه موهامونو بلند گذاشته بودو گیسش میکرد ، سرهنگ ونیوشا_نه ه ه ....دروغ میگینیوشا_ میخواین منو دلداری بدین؟هاکان _نه به جان خودم،دارم راستشو میگم تا زه النگو دستمون ، دامن چین دار و کفش تق تقی پامون میکرد ، میبردمون خرید .یهو نیوشا وسط گریه زد زیر خنده ..سرهنگ و هاکانم همراهیش کردند ..باورم نمیشد این همون هاکان اخمو وپر جذبه باشه نیوشا در حالی که از خنده داشت چشماش اشک میومد با مشت زد به بازوی منو گفت_ناتا میشنوی.... سردار ....چی میگه.؟..وای خدا ..دلم .. فکرشو کن... سردار و دامن ..وای خدا جون دلم ...النگو ...این بیچاره هم ...مثل ...من و تو ...چی کشیده...وای چقدر اروم شدم .... پس فقط ما نیستیم...اخ دلم مدتها میشد ندیده بودم نیوشا از ته دل بخنده.با نگاهی قدر شناس به هاکان نگاه کردم اما اون اخماش رو در هم کشید و به سمت پنجره برگشت ..دیوونه انگار حالش خوش نیست باید خودشو به راوان پزشک معرفی کنه ..عوضی میدونستم واسه اروم کردن نیوشا همچین دروغی گفته اما چرا ؟ واقعا شخصیت عجیب و پیچیده ای داشت ... ربع ساعت گذشت ،هلیکوپتر تو محوطه چمن کاری شده بزرگی نشست. نیوشا سوتی کشید _خدا بده برکت ببین چه ویلایی ، همش مال این سردارست که میگید؟سرهنگ_ اره ،برامون لیموزین هم گرفته تا باهاش بریم ماموریت..نیوشا _ اخ جان تازه داریم میشیم عین ارتیستای فیلم اکشن نه ناتاشا؟_ اره هاکان زودتر از ما با یه جهش پرید ،نیوشا هم با کمک سرهنگ رفت پایین ،خواستند به من کمک کنن که پیرمردی پوشیده در لباس ارتش با کلی درجه به سمتشون اومد و مشغول صحبت شد ، دیگه هیچکس حواسش به من بدبخت نبود ،راست گفتن "کس نخوارد پشت من جز ناخن انگشت من "با یه جهش ولبخندی از سر غرور پریدم اما دنباله لباسم زیر کفشم موندو تعادلمو از دست دادم و داشتم با مخ میومدم رو زمین بی اختیار چشامو بستمو با دستام چنگ انداختم بلکه یه چیزی گیر بیارم مانع افتادنم شه ،اهان گرفتم ، اخ اما صورتم خورد به یه چیز نسبتا نرم و گوشتییهو همه ساکت شدن اروم چشمامو باز کردم ، سرمو کشیدم عقب ببینم چی شده؛ که دیدم جای لبم با اون رژ قرمز رو پارچه ی سفید رنگ روبرومه ،واییییییییییییی بدبخت شدم ببین کجا رو گرفته بودم ...نیوشا _ناتاااا خاک تو گورت ول کن دیگه داره از پاش میوفته ....عین برق گرفته ها یه جیغ بیصدا زدم ودستامو از کمر شلوار هاکان کشیدم کنار و افتادم رو چمنا....با این کارم قهقهه ی مرد غریبه و بقیه بلند شد .با چشمای بسته از شرم رو چمنا دراز به دراز افتاده بودم دلم میخواست زمین دهن باز کنه منو بخوره ...یهو فشار دستشو رو بازوهام حس کردمهمزمان که با خشم منو به حالت نشسته دراورد ،صدای عصبیش تو گوشم پیچید_ من موندم چطورتو با این چلمنگ بازیات دوره هاتو گذروندی ، باز کن چشماتو ، باز کن ببین چه گندی به شلوارم زدی ...یالا بلند شو تمیزش کن .منو بگو کیو واسه ماموریت اوردم ااا ه.جرات نداشتم چشمامو باز کنم ، عصبی منو هل داد وبلند شد رو به اونا که هنوز داشتند میخندیدن_خندشم مال شماها ، ااا سردار شما هم ، دارم برات امینی ....بجای خنده بگین حالاتو این موقعیت با این آرم قرمز چیکار کنم ؟ پاکم نمیشه ،اااااااه ه ه زیر چشمی نگاش کردمپیرمرده خنده کنان با دست پشت کمرش زد واونو به سمت ساختمان ویلاییش برد سرهنگم به دنبالشون ..._ناراحتی ندارد سردار جان ، بیا یید برویم به خانه تا زرتاش برایت تمیزکاریش کند .با رفتنش نفسمو که حبس کرده بودم دادم بیرون نیوشا با صدایی که هنوزم خنده توش موج میزد_ پاشو دیگه گندی که نباید زدی، خیلی تابلو بازی دراوردی. چرا یکم احساساتتو کنترل نمیکنی خره میدونم خیلی خواستنی شده ،اما د اخه بزغاله چرا جلو ما دست تو تنبونش کردی .حالا تنبونشو گرفتی چرا دیگه اونجاشو ماچ کردی، اوق گندت بزنه حالم بد شد ناتا.. در حالی که نفسم تند شده بود با چشمای ریز شده از خشم نگاش کردم نیوشا_ااا نکن این کارو با خودت ، مثل این سگ هارا شدی فقط دهنت کفی نیست..خیز برداشتم سمتش_خففففففففففه شوو نیو ، بخدا میکشمت..میکششششممتتبا یه جست ازم دور شد منم دنبالش تو اون چمنا من بدو اون بدو ، هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم .رفت تو ساختمونو زبونشو تا ته برام در اورد از حرص لنگه کفشمو در اوردم پرت کردم سمتش جا خالی داد خدای من ننننننننننننننننننههههههه هههه این کجا بود .کفش محکم خورد پس کله هاکان که با شرت پاچه بلند وسط سالن کنار سرهنگ وایساده بود هاکان_ اااخ ، سرم ، چی بود این ؟ کفش و از زمین برداشت با چشمای گشاد شده از خشم برگشت، هاکان_ بازم تتتتتووو... خیز برداشت سمتم_ وای خدا به دادم برس.پایین لباسمو دادم بالا و الفرار... حالا من بودم که فرار میکردم و او با کت و شرت پاچه دار دنبالم ، داشت داد میزد _ جرات داری وایساااااااااا _عمرا مگه دیوونم ...یه لحظه نیوشا و سرهنگ و دیدم که دستشون رو دلشون واز خنده رو پا بند نبودن، دلم میخواست نیوشا رو خفه کنم ،اگه این بیشعور یکم حواسش به من بود هیچ کدوم از این اتفاقا نمیوفتاد ...دیگه نا نداشتم چشمم خورد به لیموزین سیاهرنگ سریع درشو باز کردم پریدم تو تا خواستم قفلش کنم در به شدت باز شد ،هاکان با چهره عرق کرده و عصبی ظاهر شد جیغ زدم خواستم از در دیگه بپرم بیرون که از پشت گرفتمو محکم پشت و روم کرد و کوفتم کف ماشین و روم نشست و دوتا دستامو بالا سرم قلاب کرد .سینه ها از شدت تند تند نفس زدنام پالا و پایین میرفت .._اخ آاای دستم ..ول کن شکست ..اخ هاکان_ به درک خودم میشکونمش ، چه مرگته تو امروز ؟ داری تلافی اون شبو در میاری مثلا؟ بیشتر دستمو فشار داد _آی ... نه به خدا ، باور کن اتفاقی بود میخواستم بزنم تو سر نیوشا ،خورد به تو ..هاکان _ اره جون خودت _باور کن راست میگم..هاکان _ خر خودتی ،کافیه یه کلمه بگی عاشق این هیکل و عضله ای لازم نیست این همه نقشه بکشی و خودتو به زحمت بندازی_ گم شو اشغال عوضی، از روم بلند شو ،زیادی توهم برت داشته که خوش هیکلی ؛ هنوز اونقدر بدبخت نشدم که بخاطر این هیکل غول پشنگت داغ کنم و نقشه بکشم ... خداجون همه وزنشو انداخته بود روم داشتم له میشدم .هاکان _ اره جون خودت ، اگه اینطوره پس چرا خودتواز زیرم ازاد نمیکنی،معلومه از خداته حالم از شما زنا بهم میخوره همتون هرزه این با دست پس میزنین با. ...چنان تفی تو صورتش انداختم که بقه حرفشو یادش رفت _منم حالم از تو و امسال تو بهم میخوره ..کثافت عین گوریل روم نشستی چیکار میتونم بکنم؟بادست ازادش دستمال جیبیشو کشید رو صورتش تقلا کردم خودمو خلاص کنم اما عین کوه سنگین بود دلم درد گرفته بود و داشت اشکم در میومد ... بی خبر یه چک زد تو صورتم شکه شدم اصلا انتظارشو نداشتم هاکان _اینو زدم تا یادت باشه که ... یهو در باز شد نیوشا_ای وا خاک عالم ...سردار خواهرمو له کردین پاشید از روش ... ببین نفسش داره پس میره...سرهنگ_ هاکان چیکار میکنی ، ولش کن بیخیال پسر عمدی که این کارو نکرده بیا اینم شلوارت سه سوتهدتمیزه و اتو کشیده...با یه حرکت شلوار رو از دست سرهنگ گرفتو از روم بلند شد پوشیدش...هاکان_ این بارو میبخشمت اما وای به حالت اگه توماموریت اشتباه کنی...بیا بریم علی با سردار کار دارم ..سرهنگ _الان میایم بچه ها هنوزم کف ماشین بودم انگار تریلی از روم رد شده بود بغض گلوم داشت خفه ام میکرد اما غرورم اجازه نمیداد رهاش کنم ...دستی زیر بازومو گرفت نیوشا بود پاشو گلی ببین چطور دکوراسیونتو بهم زدی _گم شو نیو هر چی میکشم از توه نکبته ...نیوشا_ااا خودت گم شو به من چه ،خواستی ناحق منو بزنی خدا زدت حالام پاشو یکم مرتبت کنم از حال جیگر له شده درت بیارم و به یه جیگر خواستنی تبدیلت کنم .نای هیچ کاری رو نداشتم...همونطور که داشت قیافه داغونمو درست میکرد گفت_ولی خودمونیم ناتاشا از قصد زدی پس کله اش نه؟_وقتی توی نفهم که خواهرمی اینو میگی چه انتظاری از اون بیشرف باید داشته باشم ؟نیوشا یکتای ابرو شو داد بالا_تو همون خواهر روحانی با ادب منی که تا یه حرف چیز دار میگفتم دعوام میکرد ؟نه فکر نکنم ...تو کی هستی ؟یالا ، پیشته زود از جسم خواهرم برو بیرون تا جیزت نکردم ،اینا رو میگفت و با اداهای بامزه هی اروم میزد به بازوم ..بازم با کاراش لبخندو به لبم اورد نیوشا_ ای که این هاکان گور به گوریه غول پشنگ قربون خندهات بشه ، الهی دستش افلیج شه که دیگه نتونه تو صورت هیچ دختری بزنه ..الهی که باز عقده دختر داشتن مامانش سر باز کنه اینو بکنه عین دختر ببره تو خیابون ابروش بره..تا اینو گفت قیافه هاکان با هیکل گندش که دامن پوشیده و کفش پاشنه دار و چارقد گل گلی اومد تو نظرم چنان قهقه ای زدم که نیوشا هم خنده اش گرفتنیوشا _ ای فدای خندهات ،نبینم دیگه اعصابتو واسه خاطر اون چلغوز خط خطی کنیا .داشتیم با صدا میخندیدم که در ماشین باز شد و هاکان با اون قیافه تخسش اومد داخل سرهنگم دنبالش ...با اخم نگاهی بهمون انداخت منم با نفرت صورتمو ازش برگردوندم ...چند دقیقه ای گذشت داشتیم جو ماشین سنگین بود داشتیم به محل نزدیک میشدیم سرهنگ_ بچه ها این گوشواره ها رو به گوشتون اویز کنید .نیوشا_ وای چه نازه اصله؟سرهنگ با لبخند_نه بابا بدله ...میکروفون توش کار گذاشتیم .نیوشا_ اهان که اینطور ، بیا ناتاشا روتو کن اینبر تا اویز کنم برات...تا برگشتم سمت نیو نگاهم با نگاه مات و خیراش برخورد کرد اینبار خبری از خشم و عصبانیت تو چشمای زیتونیش نبود .واقعا شکم داشت به یقین مبدل میشد طرف روانی بود بابا،نه به چند دقیقه پیش که زد تو صورتم نه به الان که با اونچشای خمارش محو تماشام بود ....یه لحظه یاد اتفاقاتی که برام پیش اومده بود افتادم حرفای زننده و حرکاتم جلوی هاکان که مافوق ارشدم حساب میشد ، مسخره بود هر کی اون رفتا را رو میدید فکر میکرد دو تا نوجون تخسیم .خیلی بی ادب شده بودم، من که همیشه نیوشا رو دعوا میکردم داشتم کارای بدتر از اون انجام میدادم.نمیدونم چرااما اصلا هاکانو به چشم مافوقم نمیدیدم ،انگار اونم نسبت به من همین حس و داشت وگرنه راحت میتونست با یه اشاره از ستوانی که سهله از ارتشم پرتم کنه بیرون .خدایش من تو عمرم حتی نسبت به زیر دستام توهین و رفتار ناشایست نداشتم اما نمیدونم چی باعث میشد جلوی هاکان سرکشی کنم ،خوب رفتار اومنم مزید بر علته ،همش منو تحریک میکنه .اما نه باید دوباره همون ناتاشای فرمانبردار و با ادب بشمدلم نمیخواست دیگه با سرکشی باعث اتفاقی بشم هر چی گفت باید بگم چشم. اره ...با این فکر یهو لبخند محوی رو لبم نشست ...یهو درد تیزی تو بازم حس کردم _ااااااااااااخخنیوشا زیر لب _اخ و درد ،اخ و مرض ، بسه دیگه داری درسته قورتش میدی ._کیو؟ چی داری میگی نیوشا _کرم خاکیو ،خوب معلومه، روبروت کی نشسته؟ تازه فهمیدم وقتی غرق فکر بودم به هاکان زل زدم .نگاهش باز سرد و بیتفاوت شده بود . ای درت بزنه که معلوم نیست چی تو مغزت میگذره .سریع نگاهمو ازش گرفتم .سرهنگ_بچه ها داریم میرسیم .حواستون باشه ها ، میکروفونتونو چک کنید ؟نیوشا اروم گوشوارشو فشار داد _1،2،3 امتحان میکنیم ،امتحان میکنیم ،دارین منو ؟ صداش تو گوشمون پیچید . منم مثل اون امتحان کردم اما انگار مال من مشکل داشت صدام نمیرفت.سرهنگ_درش بیار ببینممدرش اوردمازم گرفتش یکم باش ور رفت اما انگار فایده نداشت ..هاکان ازش گرفتش اما اونم نتونست درستش کنه . اینم از شانس من بود .هاکان رو به سرهنگ_ بدون اینم مشکلی نیست مال من هست.ماشین ایستاد .سرهنگ _رسیدیم بچه ها ،همین الان بگم معلوم نیست چی پیش بیاد ما باید احتمال هر اتفاقی رو بدیم .فقط هر کاری خواستین انجام بدین بهمون میگین . فهمیدید؟منو ناتا هم زمان _بله قربان خوب بریم پیاده شدیم . نیوشا_اووووه مای گاد از شیخ و عجم اینجا جمع اند .ادم باورش نمیشد عین تو فیلمامی مونست .یه ساختمون ویلایی بزرگ که ورودیش رو ستون های تراش کاری شده رو به استخر لوزی شکل با فواره های رنگی قرار گرفته + ،محوته چمن کاری شده ، مملو از مرد و زن، همه نژاد توش بود ..._اینا همه واسه خرید مواد و دخترای دزدیده شده اومدن. سرهنگ_نه اینا فقط رد گم کنیه معامله تو ساختمونه شایدم زیر زمین.منو نیوشا جزء خریداراییم ،شما هم که با سردار باید تا قبل از زمان حراج سعی کنید دختر سردار و پیدا کنید . سرهنگ بازوشو به سمت نیوشا گرفت و رو به هاکان _ موفق باشید قربان هاکان_شما هم سرهنگ . هاج واج به نیو و سرهنگ که دست تو بازوی هم رفتن خیره شدم.هاکان_نکنه تا فردا میخوای همینجا وایسی و زل بزنی به مردم.بعد یهو بیخبر دستمو گرفت و دور بازوش انداخت و به راه افتاد منم گیج و مات دنبالش کشیده شدم.کم کم به خودم اومدم ،با هاش همگام شدم.یه لحظه ایستاد و نگام کرد اما دوباره بی هیچ کلامی حرکت کرد .انگار تعجب کرده بود مطیع و اروم نبالش میرم. جلوی ورودی دو تا مرد تنومند با اسلحه ایستاده بودند .هاکان کارتی از جیبش بیرون اورد به اونا نشون داد و گفت _اهرام به ثلاثه مرد با لبخند چندش اوری به من نگاه کرد _ثلاثه به اهرام کثافت داشت با چشماش قورتم میداد . سرمو انداختم پایین که همراه هاکان سریع وارد شم ،تو هین عبور حس کردم دستی اروم مالیده شد به پشتم سرمو با نفرت بر گردوندم یه چیزی بهش بگم ،پاشنه کفشم تو سنگفرش زمین گیر کرد و نزدیک بود پهن شم رو زمین ، هاکان محکم بازومو گرفت _یادم باشه بعد از ماموریت اگه جون سالم به در بردیم حتما ببرمت چشم پزشکیخون خونمو میخورد باز داشت تحریکم میکرد ،یه نفس عمیق کشیدم _مرسی از لطفتون سردار ، اتفاقا خودمم همین فکرو داشتم . دوباره هاکان ایستاد و تو چشمام خیره شد .انگار با نگاهش میگفت _خودتی ناتاشا؟_اره خودمم هاکان جون ، حالا فهمیدم به جای کل باید مطیع باشم تا حالتو بگیرم .داشتیم از کنار عده ای زن و مرد که مشغول صحبت بودند میگذشتیم . هاکان _چشماتو باز کن ببین میتونی محوطه گل کاری شده که توش یه مجسمه است پیدا کنی؟ اگه پیدا کردی ، بیا کنار همین استخر منتظر باش تا بیام._بله قرباناروم بازوشو از دستم بیرون کشید هاکان _بهت نمیاد این همه مطیع باشی ، ناتاشای قبلی قابل تحمل تر بود .بی هیچ حرفی به پشت ساختمون ویلا رفت.میگن کرم از خود درخته ها ،حالا هی من میخوام ادم باشم مگه میذاره .ببین چطور منو ول کرد رفت ،بیغیرت .اااناتاشا یه جوری میگی انگار شوهرته. اخه من حتی میکروفن نم ندارم اگه بلایی سرم بیاد چی.دوباره به خودم نهیب زدم ،تو همون ناتاشای جسور و نترسی که کلی ماموریت ضربتی تو ایران میرفت و همه جلوش خم و راست میشدند ؟نفس عمیقی کشیدم وخلاف جهت هاکان حرکت کردم . از لابلای زن و مردای مست و مشغول رقص عبور کردم.اطراف و زیر نظر گرفتم . باید ببینم کجا مامور گذاشتن مطمئنا همونجا محل مورد نظر بود .گارسونی به سمتم اومد واسه رد گم کنی یه گیلاس برداشتم .اطراف زیر نظر داشتم که چشمم خورد به گوشه سمت چپ ویلا .سه تا از اون مامورای هیکلی با اسلحه ایستاده بودند ،خودشه ،پیداش کردم . بی اختیار گیلاس شراب و دادم بالا تا به خودم اومدم دیدم همشو خوردم ،اما عجیبه طعمش اصلا تلخ و بد مزه نبود تازه خیلی هم شیرین و خوش مزه بود . خدا رو شکر پس غیر شراب شربتم میدن اینا یادم باشه باز ازش بخورم . از پشت پرچینا اروم و بیصدا رفتم به طرفشون ،اگه منو میدیدن؟باید چیکار کنم ؟ فکری عین برق از ذهنم گذشت . باید ادای این مستا رو در می اوردم.یکم بدنمو سست کردم ،گیلاس تو دستمو که خالی بود هی میوردم بالا و وبی رمق به سمتشون رفتم و شروع کردم به اواز خوندن و چرت وپرت گفتن ..._مستی هم درد منو دیگه دوا نمیکنه مرد میخوام یه مرد تا دردمو دوا کنه ....یکی از محافظا_اینجا را باشید بچه ها ،انگاری زیادی خورده است محافظ 2_ اری ، با پای خودش دارد میاید در اغوشمان .محافظ3_ بیا ،که خوب امده ای . ببریمش به سرداب؟محافظ 1_ اری فکر خوبی است . ببرش نیم ساعت دیگر منو جمعه میاییم . مرد به سمتم اومد و دستش و انداخت دور کمرم _بیا عزیزم ، بیا که خوب امده ای...بدنمو شل تر کردم و صدای اوازمو بلند تر _من تو رو میخوام ،تو رو میخوام محافظ_ من هم تو را میخواهم ، نازنین زیبا الان میرسیم .زیر چشمی به اطراف نگاه کردم و هی چرت و پرت گفتم ،از بین پرچینای بلند گذشتیم تا به محوطه ای که هاکان گفته بود رسیدیم . وای چه گلایی ، بوش واقعا ادمو مست میکرد .مرد به سمت مجسمه بزرگ پری دریایی که وسط یه حوضچه کوچیک بود رفت ،دست مجسمه رو گرفت و یهو کف حوضچه باز شد و پله هایی درون زمین نمایان.محافظ _ بیا زن زیبا بیا ...الان بهترین موقع بود باید کارشو میساختم .اما نه شاید بازم محافظ تو زیر زمین باشه .با همون مسخره بازی تا پایین پله ها رفتیم در بالا سرمون بسته شد .اونجا یه راهرو درازبود که با نور ضعیف لامپ رشته ای توی سقف روشن شده بود .باید میفهمیدم کس دیگه ای هم اونجا هست ._جمعه جوووووونمممجمعه_جانم زن زیبا_من فقط تووو رو میییخخخخخخخخواماا ،نکنه منو با کس دیگه اییی قسمت کننننننیاااجمعه_ نه ،قربان تو من بشوم ،فقط من و تو هستیم تا اینو گفت با یه حرکت گردنشو گرفتم،یه چپ و راست و خلاص باید هیکل نحسشو یه جا قایم میکردم .زیر پله ها تاریک بود با بدبختی هیکل گندشو کشیدم اون زیرو پاورچین رفتم به سمت ته راهرو ...اوه کفشام صدا میداد ،باید درشون میاوردم . اروم گذاشتمشون گوشه دیوار .باز اومدم برم که دیدم با این دامن تنگ نمیتونم لگد پرونی کنم .از پایین دامنو گرفتم و محکم کشیدم یه چاک تا بالای زانوم درست شد . دو سر چاک و اوردم بالا رو کمرم گره زدم . حالا شد . میریم که داشته باشیم عملیات نجات ....ته راهرو رسیدم که دیدم دوتا دالون نسبتا تاریک وپیچ در پیچ جلومه حالا باید چیکار کنم؟ یعنی کدومشه؟داشتم میرفتم سمت دالونا که یکی دستش وگذاشت رو شونم بی معطلی با تکنیک یه خم تو هوا دستو پیچوندموبلندش کردم زدمش زمین _اآآخخخاومدم با مشت بکوبم تو صورتش که دیدم ای وای هاکانه ....اون اینجا چی کار میکرد . چطوری اومده بود ؟تا خواستم بگم تو اینجا چیکار میکنی با یه خیز بلند شد دستشو گذاشت رو دهنمو، منو گرفت تو بغلشو قایم شد تو درز دیوار.شکه شدم . هاکان _ههییییسسسسسسسسسدو تا مرد اسلحه به دست از دالون سمت راست اومدن بیرون مرد اولی_مطمئنم هستم یک صدایی شنیدم مرد دومی_خیالاتی شده ای .اولی_بگذار نگاهی بیندازیم.دومی _اااه میگویم کسی نیست بیا برویم خیلی خسته شده ام.حرم نفساش به صورتم میخورد ،داغ داغ بود بوی عطرش که دیگه نگفتنی بود ،فشار عضله هاش به سینه ام.....وای داشتم ذوب میشدم ،نفسم به شماره افتاده بود انگار اونم متوجه شد حالم یه جوری شده تو چشمام زل زد دستشو از رو دهنم برداشت . برق چشماش حتی تو اون تاریکی دلمو لرزوند، نگاهم از چشماش به سمت لبای قلبه ایش سر خورد دلم میخواست نرمی لباشو رو لبام حس کنم .سرشو اورد نزدیک ،نزدیک و نزدیکتر تا جایی که دیگه لبلش با لبام مماس شده بود ._با شماره سه مثل اون اولی دخل سمت راستی رو بیار منم اون یکی رو .با این حرفش انگار یه سطل اب ریختن رو سرم وا دادم... منو باش تو چه فکری بودم ...هاکان _ 1،2،3سریع پشت سرشون رفتیم و تو یه حرکت به درک فرستادیمشون ،انداختیمشون گوشه دیوار بی معطلی به سمت دالون رفت .با صدای اروم رو به من گفت _ تو اینجا چی کار میکنی؟ فکر میکردم هنوز داری اون بالا دور خودت میچرخی _ اینو من باید از شما بپرسم . هاکان _فکر نمیکردم عرضه پیدا کردن اینجا رو داشته باشیپس بگو منو دنبال نخود سیاه فرستاده بود با حرص گفتم _فعلا که دیدید تونستم ...هاکان _خوب همینجا باش تا من برم داخل دختر رو پیدا کنم ._ ممنم میام شاید کمک خواستین .هاکان پوزخندی زد و رفت داخل.منم بی توجه بهش دنبالش رفتم.خبری نبود اما بازم احتیاط شرط عقله . اخر دالون نور کم رنگی دیده میشد . سرکی کشیدیم انگار فقط همون دونفر بودن . خدای منن چی میدیدم...چند تا سلول پر بود از دختر همه بچه و نابالغ.هاکان_ اوضاع اونجا روبراهه سرهنگ؟ یه لحظه فکر کردم با منه .اما نه داشت با میکروفون حرف میزد .ما دخترا رو پیدا کردیم اما دختر سردار اینجا نیست . دارم میگردم . تا پیداش کردم بهت علامت میدم تا موقعیت 05 و اجرا کنیمن همینطور محو این بچه های بیچاره بودم که با صدای هاکان به خودم اومدم ._ من میرم راهرو بغلی تو هم اینا رو ازاد کن بی سرو صدا ببرشون بیرون .تا منم بیام._ چی ؟ اخه من چطور این همه بچه رو از تو مهمونی رد کنم؟هاکان عصبی_ گفتم ببرشون تا دم ورودی سرداب منم الان میام.رفت . منم سریع دست به کار شدم ،هر ان ممکن بود اون دوتا محافظ که بالا بودن سر برسن .رو به دخترا که ترسیده بودند کردم_بچه ها نترسید من اومدم نجاتتون بدم فقط سرو صدا نکنید الان بر میگردم .رفتم سراغ محافظایی که خلاص کرده بودیم کلید سلولها تو جیب یکیشون بود سریع برداشتم قفلا رو باز کردم _بیاید بیرون ، زود ...همشونو به صف کردم خودم جلوتر از همشون ،حرکت کردیم . نمیدونم هاکان دختره رو پیدا کرده بود یا نه؟نزدیک ورودی شدیم .منتظر هاکان بودیم که یهو در زیر زمین باز شد خودمو تو تاریکی انداختم...دو تا محافظ پریدن داخل .دخترا جیغ کشیدن و چسبیدند به دیوار . یکی از محافظا_این ها اینجا چه میکنند؟دومی_ نمیدانم خواستم گردن یکیشونو بگیرم و بشکنم که اون یکی فهمید و با ته تفنگش محکم کوبید تو قفسه سینم.درد بدی تو وجودم پیچید .محافظ_ اینجا را نگاه ، زن مست ؟دست کرد موهامو بگیره ومثلا با مو بلندم کنه که کلاه گیس از سرم کنده شد و موهای بلند خودم ریخت رو شونه ههام .مرد با چندش کلاه رو پرت کرد یه گوشه .بچه ها همینطور بی وقفه جیغ میزدند . تا مرده اومد نزدیکم با یه خیز دست انداختم دور گردنش، با هم گلاویز شدیم ... کتمو گرفت و کشید با یه حرکت نشستم رو زمینو دستامو به پشت بردم و کت حریررو از تنم در اوردم پیچوندم دور دستش با یه لگد محکم زدم تو دستش که اسلحه اش پرت شد یه گوشه . و رفتم پشت سرش رو به اون یکی گفتم_زود اسلحه تو بنداز وگرنه گردنشو خورد میکنم .فکر کرد الکی میگم فشار محکمی به گردن دوستش اوردم که صداش در اومد . محافظ_ نه خواهش میکنم مرا نکش . شنبه اسلحه را بینداز .شنبه_ اما ، اخر..._ میندازی یا بشکنم ؟محافظ_ شششنبهشنبه سرد گم اسلحه رو انداخت . محافظ و هل دادم سمت رفیقش افتاد تو بغل اون، منم سریع اسلحه رو برداشتم گرفتم سمتشون برید سمت سلولا زووود ...بچه ها ترسیده گوشه ای از راهرو کز کرده بودند ._ بچه ها همین جا باشید الان بر میگردم . نترسید ...راه افتادیم سمت دالونا ...یهو شنبه برگشت سمتم و مثلا خواست غافل گیرم کنه اسلحه رو بگیره ، محکم کوبوندم تو سرش که بیهوش افتاد . رو به دوستش گفتم_ بلندش کن ، سریع برید تو سلول ،د یالا ...از ترس زود اونو بلند کرد کشون کشون با خودش برد تو سلول . تا رفتن تو چفت درو زدم . خیالم راحت شد .صدایی ازپشت سرم اومد، سریع برگشتم اسلحه رو گرفتم سمت صدا_کی اونجاست ؟ هاکان با لبخندی گوشه لب در حالی که دستاش رو بالا گرفته بود نمایان شد هاکان _منم مافوقت ...نفسمو با صدا دادم بیرون و اسلحه رو اوردم پایین . _شمایین.هاکان با خنده _اره بانوی کاماندو نگاهی بهش انداختم تازه متوجه دختر تقریبا20ساله ی مو بورزیبایی، پشت سر هاکان شدم .قد بلندی داشت ،کت سفید هاکان رو دوشش بود ...چشمای درشت ابیش برق میزد . خیره نگاش میکردم که باز صدای جیغ دخترا بلند شد سریع با هاکان به سمتشون دوییدیم . صدا قطع شده بود صدایی تو راهرو پیچید_ناتاشااااااااااا . ناتااااااااا نیوشا بود ، از کنار هاکان با شوق رد شدم و دوییدم سمت راهرو ..._من اینجام نیوشا...با شوق همدیگه رو بغل کردیم . چند تا از سربازا همراش بودند که داشتند دخترا رو میبردند بیرون ._ماموریت تموم شد؟ نیوشا_ اره ، سالمی ؟ _اره تو چی؟ نیوشا_منم ،اما دکوراسیون صورت و لباس خوشکلمو این ایکبیری ها بهم زدند باخنده گفتم منم .._ سرهنگ کجاست؟نیوشا_ بالا داره این اشغالا رو تحویل زباله دونی میده ._ خدارو شکر باورم نمیشه به این سرعت دخلشونو اوردیم...نیوشا_ منم اما گویا سرهنگ و سردار مدتها اینا رو زیر نظر داشتن ...صدای سرفه ای ما رو به خودمون اورد .هاکان بود_اگه خبر گذاریتون تموم شده بریم...نیوشا_ ااا شمام اینجایید سردار . خوبید شما ؟ خانم والده ، بچه ها ، همه خوب هستن؟ _نیوشا هاکان لبخندی زد بدون اینکه جواب شوخی نیوشا رو بده ،دستشو دور دختر حلقه کرد به همراه اون از در خارج شد .از کنارم که رد شدند حس بدی بهم دست داد . طوری دختره رو بغل زده بود انگار معشوقشه ، عوضی...نیوشا_ های باز کجایی بیا بریم الانست که ولمون کنن برن ...اخمالو دنبالش راه افتادم از زیر زمین اومدم بیرون .از پرچینا گذشتیم...وای ببین چی شده انگار سونامی اومده . جسد زن و مرد رو زمین تلنبار شده بود میزا واژگون خلاصه همه چیز داغون شده بود . داشتیم از کنار استخر رد میشدیمکه چشمم افتاد به هاکان که داشت دختر سردارو سوار لیموزین میکرد . یهو درد بدی کف پام پیچید . _آی ی ی ی پامنیوشا_ چی شد؟ _فکر کنم لیوان شکسته رفت تو پام .نیوشا منو نشوند لب استخر نیوشا _اخه دیوونه چرا کفشاتو در اوردی با عصبانیت گفتم_ به همون دلیلی که تو در اوردی یهو یه نگاه به من انداخت یه نگاه به خودش پقی زد زیر خنده_ددد مرگ چته میخندی دیوونه شدی من دارم از درد میمیرم اونوقت تو داری هر هر میخندی...در بیار این شیشه رو از پام...همونطور که میخندید و شیشه رو بیرون میکشید گفت _ناتا خوشم میاد تا اخرین لحظه همسان بودنمونو حفظ کردیم ..ببین بلند شد وایساد ...نگاهی به سر تا پاش انداختم ،اونم عین من نه کلاگیس داشت نه کت و نه کفش ، دامنشم مثل مال من بسته بود دور کمرش ... نیوشا_شدیم عین زن تارزان یه نیم چه لباس ، موهای پریشون ، ناخن داراز وای وای وای ،اگه بابا تیمسارمون با این سر و وضع ببینتمون باید کلاشو بزاره بالاتر ...دوباره هرهر زد زیر خنده ...منم خندم گرفت . صدایی خندمونو قطع کردبه ما هم بگین بخندیم . سرهنگ بود که با لبخند ایستاده بود .نیوواسه اولین بار با دست پاچگی گفت_ ااا نه چیز مهمی نبود ..بعد سرشو انداخت پایین و سریع گره دامنشو باز کرد دنباله لباس افتاد رو پاهای سفید و خوشکلش . جانم نیوشا و خجالت ؟ داشتم شاخ در میاوردم . سرهنگ_اگه چیز مهمی نیست پس بریم .نیو هم عین خر سرشو انداخت پایین و همراش رفت . داشتم دور شدنشونو نگاه میکردم که یهو یاد پای زخمیم افتادم ._ااا نیو وایسا ..با تو ام ... وایسا کمکم کن ..نیوشا نه خیر انگار گوشش کر شده بود_ ای بگم خدا چیکارت کنه حالا من با این پا چطوری بیا تا ماشین ؟گره دامنو با عصبانیت باز کردم اروم بلند شدم وایسادم تا اولین قدمو برداشتم از درد دلم تو هم شد _وای ...ای توف به ذاتت نیوشا ...حالا چیکار کنم.یهو یکی از پشت گرفتم تو بغلم و از زمین بلندم کرد ...جیغ بلندی کشیدم _ بهت نمیاد ادای دخترای ترسو رو در بیاری خدای من هاکان بود . یهو ضربان قلبم رفت رو هزار،عطر تنش ،گرمی اغوشش داشت دوباره دیوونم میکرد . اما نباید خودمو میباختم .با عصبانیت گفتم به شمام نمیاد این قدر مهربون باشید .یکتای ابروشو انداخت بالا_خوبه باز جسور شدی. از این ناتاشا بیشتر خوشم میاد .داشتم بیقرار میشدم تقلا کردم و با خشم گفتم _بزارینم زمین خودم میام ..اما اون توجهی به من نکرد . با داد _مگه نمیگم بزارم زمین .یهو دستاشو از زیرم برداشت بین زمین و اسمون معلق شدم ، الانه بود که استخونام خرد بشن ،از ترس چشامو بستمو جیغ زدم.اما چند ثانیه گذشت، نیفتادم.هنوزم معلق بودم،گوشه چشممو باز کردم هاکان داشت با پوزخند نگام میکرد . هاکان_یه بار دیگه داد بزنی ستوان از همین بالا ولت میکنم بخوری زمین .اونقدر جدی این حرف و زد که جرات نکردم چیز دیگه ای بگم .اروم تو بغل گرمش موندم تا منو ببره تو ماشین. در ماشین باز بود منو گذاشت روهمون صندلی کنار درو خودش رفت داخل . ماشینم حرکت کرد .دختر سردار کنار نیوشا و سرهنگ اونطرف نشسته بود . هاکان از زیر یکی از صندلی ها جعبه کمک های اولیه رو در اورد چند بسته گاز استریل و بتادین از توش در اورد باز رفته بود تو فاز هاکان مهربون.به این میگن یه مافوق جلتنمن ...داشتم با لبخند ژیکوندم نگاش میکردم که یهو جعبه رو به سمتم پرت کرد _بیا زخمتو پانسمان کن تا بیشتر از این ازت خون نرفته .غافل گیر شدم اما گرفتمش .رفت کنار دختر سردار نشست و با گاز استریل و بتادین شروع کرد زخماشو شستشو داد ن.به قول نیوشا در حد المپیک خیط شدم ...خاک تو سر روانی،نه به اینکه به زور بغلم میکنه نه به الان که اینجوری حالمو میگیره ...با حرص و عصبانیت پای زخمیمو اوردم بالا و خواستم تمیزش کنم که دستی بتادین و گاز و ازم گرفت .نیوشا بود ، پسش زدم _برو گم شو همونجا ، نیوشابا خنده_ باز سگ شدی عزیزم ، پاچه اونی که حالتو گرفته بگیر نه من که خواهرتم _خواهر ؟ اون موقع که صدات میکرم کجا بودی خواهر ، عین الاغ سرتو انداختی پایین و دنبال سرهنگ جونت راه افتادی....نیوشا_خاک تو سر نفهمت کنن الاغ جون،خواستم بهت لطف کنم با سردار جون تنها بزارم ..._ غلطت کردی دیگه از این لطفا به من نکن لطفا ...نیوشا _برو خواهر من ،ما عمریه زغال فروشیم ، حداقل به یکی بگو که همسانت نباشه _اگه تو ول نمیکردی بری الان منم مجبور نبودم قیافه نحسشو تحمل کنم .نیوشا_پس اون عمه ام بود تو بغل سردار جون که از خر کیفی نیشش تا بنا گوش باز بودو لپاش گل انداخته بود هان؟ ...آی ی ی ی یواشتر هاکان جون ،دردم اومد .صدای دختر سردار بود که هاکان جلوش زانو زده بود داشت زخم روی پاهای کشیده و خوشتراشش رو پانسمان میکرد .هاکان _ببخش ونوس جون ،الان تموم میشه نیوشا _ بیا خاک تو سرت، ببین یاد بگیر اینجوری پسر طور میکنن ، نه با سه پلنگ انداختن (لگد پرونی)... داشتم ازحرص میترکیدم . پس اسمش ونوس بود ...نفسام تند شده بود ببن چه نازی واسش میومد دختره الدنگ .نیوشا_ خاک تو گورت اینجوری نگاشون نکن ، الان میفهمن داری عقده میکنی..._خفه شو نیو حوصلتو ندارم . نیوشا_اصلا به من چه ،اینقدر نگاشون کن تا بترکی....دل مرده سرمو انداختم پایین ،و مشغول پانسمان پام شدم اصلا من چه حقی داشتم عصبانی بشم .اخه شوهرم بود یا نامزدم ؟ حالا اگه یه پیشنهادم داده بود یه چیزی ...اما اخه رفتاراش؟ناتاشا اون یه زن بازه با همه همینجوره ببین،حالا خوبه از زنا خوشش نمیاد و این کارا رو میکنه اگه خوشش میومد دیگه چی؟؟؟نیوشا_د وا کن اون سگرمه هاتو وگرنه میرم گیسای گلابتونشو میگیرم دور ویلاشون دورش میدما ...یهو از فکر کار نیوشا لبخند ی رو لبم نشست ... نیوشا_ انگار خوشت اومد اره ؟ خوب زوتر میگفتی ناتا جونم بزار پامون برسه ویلاشون یه حال اساسی ازش بگیرم که دیگه هوس نکنه عشق ناتای منو دودره کنه.نگاهی به چهره اش که شیطنت ازش میبارید انداختم ،واقعا چه خوب بود که یه خواهرشر و شیطون داشتم اونم درست مثل خودم...نیوشا_آی چشمای هیزتو درویش کن بی صاحاب من صاحاب دارم ؟ خنده بلندی کردم که همشون برگشتن سمت ما و خیره نگامون کردنسرهنگ _باز تنها تنها واسه خودتون جوک گفتین و خندید به ما هم بگین خوب...نیوشا_شرمنده کم پهنا بود به شما نرسید ایشالله سری بعد ...رو به من گفت_افرین ناتا جونم بخند که فکر نکنه تونسته حالتو بگیره . ببین چطور نگات کرد . بزار بریم خونه سردار اونجا یه حال اساسی ازش میگیریم._خونه سردار؟نیوشا_اره بابا ،مگه خبر نداری بخاطرتشکر از ما واسه نجات ونوس جون تحفه اش یه جشن گرفته به چه بزرگی ._ با این سرو وضع؟ نیوشا_ خودش واسمون لباس و این چیزا تدارک دیده نمیخواد نگران باشی..._ وای نه ،دارم از خستگی میمیرم .دلم میخواد یه هفته تخت بگیرم بخوابم .. چهار شبه که درست نخوابیدم نیوشا_ امشبو تخت میخوابیم فردا شبم واسه خودمون حال میکنیم . میدونی چند ساله حتی یه جشنم نرفتیم؟ دلم لک زده واسه یه رقص باحال ،این زن زولا که امشب داشتن میرقصیدن و دیدم ،میخواستم دق کنم . آی قرم گرفته بود ..._نه بابا رقصم بلدی تو؟ کی یاد گرفتی که ما نفهمیدیم؟نیوشا_همون شباایی که جناب عالی هفت و پادشا رو خواب میدیدن من و عشقم تانگو میرقصیدیم کلی حال میکردیم.._تو با عشقت؟ عشقت کدوم خریه؟ نیوشا_ بی ادب، باز چشاتو چپ کردی مگه من چند تا عشق خیالی دارم خوب علی جونو میگم دیگه ..._ حالا دیگه سرهنگ شد علی جون؟ مثل دختر خجالتیا گفت_ با اجازتون تو خلوتم میکنم علی جووون.از لحنش خندم گرفت _نیوشا ؟نیوشا_ هان؟ _هان ومرض ، میگم اونم تو رو میخواد؟ نیوشا اهی کشید _ ای تف به ذات هر چی مرد بد ذاته ..اونم عین این سردار هی با دست پس میزنه با پا پیش . نمیدونی تو ماموریت از بس از خدا خواستم ، اوس کریمم یه فاز رمانتیک واسمون جور کرد ، تا چشاش خمار شد خواست منو ببوسه واز خودش احساست در کنه ، هاکان عین خر جفتک انداخت تو روحمون...اونم رفت که رفت..حالا بزار فردا شب میخوام یه حال اساسی ازش بگیرم که کیف کنه ...._چیکارش میخوای بکنی؟نیوشا لبخند مرموزی زد _فردا شب میبینی ماشین ایستاد انگار به ویلا رسیده بودیم .هاکان زودتر پیاده شد ،دست ونوسم گرفت و با احتیاط پیادش کرد .منم با تکیه به نیوشا اومدم پایین. سرهنگم پشت سرمون .سردار با چشمای اشکالود اغوششو واسه دخترش باز کرده بود .ونوسم با عشووه ای خاص خودشو تو بغل پدرش جا داد ونوس_بابایی _دخترکم ، اگر یک تار از مویت کم میشد فقط یک تار........ونوس_بابا جونمنیوشا زیر لب _ بیا مردم بابا دارن من و تو هم بابا ._نیوشا باز شروع نکن.نیوشا_ بابا؟ واقعا واسم یه واژه عجیب و غریبه... بابا ...نگاش کردم انگار ذهنش اینجا نبود ،حق داشت پدرم هیچ وقت اجازه نداد بغلش کنیم یا بابا صداش کنیم فقط تیمسار ... بله تیمسار ، نه قربان ،درست مثل تو پادگان نظامی ،موندم مادر بیچارم چطور با این اخلاق خشک شوهرش کنار اومده خدا میدونست...سردار که تازه انگار ما رو میدید_بچه ها نمیدانم با چه زبانی از شما تشکر نمایم .هاکان _اختیار دارید سردار کاری نکردیم همش وظیفه بود . سرهنگ _ بله سردار هاکان درست میگن.سردار _به هر حال من از شما و این دو بانوی زیبا بسیار سپاس گذارم (سلام نظامی بهمون داد ).ما هم به نشان قدردانی سلام نظامیشو جواب دادیم .همونطور که ونوسشو در اغوش داشت ما رو به داخل ویلا راهنمایی کرد.عجب جایی سرامیکای سالنش از تمیزی با ادم حرف میزد . پله های مارپیچ ،مجسمه های عجیب غریب وای که ادم از زیبایی اونجا سرش گیج میرفت.نیوشا_ اوس کریم به ما که تو این دنیاش ندادی حداقل یه این مدلیشو اون دنیا بهمون عطا کن ... _دیوونه یه جور میگی انگار تو خرابه زندگی میکردیم.نیوشا_ والا قصر بابا تیمسارمون در مقابل اینجا خرابه ای بیش نیست .._ خیلی ناشکری بخدا نیوشا_بابا باز شروع نکن ، غلط کردم.._اا باشه بابا چرا میزنی من که چیزی نگفتم..نیوشا_ ببخشید سردار میشه به خدمتکارتون بگید به ما یه جفت دمپایی بدن اخه کفش پامون نبوده حسابی کف پامون چرک و چپله میترسم سالن به این تمیزی لک بیفته ...سردار با لبخند_من افتخار میکنم جای پای پای شما روی سرامیک سالن خانه ام بنشیند .نیوشا زیر لب گفت _اره جون خودت ببینم اگه قرار بود خودت اینجا رو بساوی تا اینجوری برق بزنه همین قدر افتخار میکردیسردار _چیزی گفتید؟نیوشا_میگم شرمنده میکنید .ولی اگه زحمتی نیست با دمپایی راحت تریم .سردار _ حتما الان میگویم برایتان بیاورند .ونوس وهاکان دست تو دست بدون توجه به ما همراه سردار به سمت سالن دیگه رفتند.سرهنگ _ ما میریم تو سالن بغلی اگه خواستید بیاید اگه نه برید استراحت کنید ._ممنون سرهنگ من که خیلی خستم میرم استراحت کنم ، نیوشا رو نمیدونم .نیوشا در حالی که سعی میکرد به سرهنگ نگاه نکنه گفت_منم خستم ،فقط بگید کجا میتونیم استراحت کنیم.سرهنگ_الان به سردار میگم خدمتکارشوبفرسته راهنماییتون کنه ._ممنون سرهنگ_پس فعلا.بعد از چند دقیقه دختری ریز نقش برامون دمپایی اورد و ما رو برد طبقه بالا و در اتاقی رو باز کر . _بفرمایید اسراحت کنید .اگر به چیزی احتیاجپیدا کردید بالای تخت زنگی هست بزنید من سریع می ایم...نیوشا_ممنون ._عجب اتاقی نیوشا، پنجره اش رو به باغه ،خوبه تختشم دو نفراست سرویس بهداشتیشم که کامل ...نیوشا پکر گفت_ اره اتاق باحالیه._ نبینم نیو نیو بی حال باشه.چته گلم؟نیوشا _میخوام برم حمام میای؟ بیا یکم ماساژم بده تنم له و لوردست.نمیدونم چش شده، بد حالش گرفته بود _اره بریم منم عضله هام حسابی گرفتهبعد از دو سه ساعت از حموم اومدیم بیرون .نیوشا_اخی روحمون تازه شد،حالا اگه گفتی چی میچسبه._چی؟نیوشا_یه سینی پر غذا _اره منم دارم ضعف میکنم بزار زنگ بزنم این دختره بیاد .دختره اومد ،وقتی بهش گفتیم گفت میز شام امادست تازه میخواسته بیاد صدامون کنه._وای نه من اصلا حوصله پایین رفتن ندارم .نیوشا_منم ._میشه یه لطفی کنی ،از طرف ما از بقیه عذر خواهی کن و غذامونو بیار همینجا بخوریم. دختر کمی من من کرد نیوشا_خواهش ببین ما تازه از حمام اومدیم لباسم نداریم توقع که نداری با این حوله ها بریم سر میز ...دختر _چه دوست دارید برایتان بیاورم .نیوشا_ هر چی میخواد باشه فقط سیر بشیم.دختر رفت ربع ساعت بعد با سینی پر از مرغ و ماهی و خلاصه چند مدل خوراک دیگه برگشت.دختر _چیز دیگری نمیخواهید ؟_نه عزیزمدر اتاق باز شد دختر دیگه ای اومد داخل همراش یه چوب لباسی ریلی پر از لباس راحتی و مجلسی بود .دختر _اینها را سردار فرستادند . نیوشا_دست شون درد نکنه از طرف ما تشکر کنید . با رفتن دخترا عین قحطی زده ها شروع کردیم به خوردن تا اونجا که دیگه نفسمون بالا نمیومد . _وای دیگه نا ندارم ،نیو جون من یه لباس بده بپوشم ،بخوابمنیوشا _زرنگی ،منم مثل تو نا ندارم . تو برو_نیو نیوشا _ناتا _نیو ،نیونیوشا _ناتا،ناتا اخر خودم مجبور شدم بلند شم . اوه ببین چه لباسایی هم واسمون فرستاده .لباس خوابا روو،یه لباس خواب توری به رنگ سرخابی پوشیدمواسه نیوشام یه ابی زنگاریشو پرت کردم.نیوشا_چه خوش سلیقه هم هست این سردارا ..خاک تو سرت ناتاشا میگم بیا قید این هاکان وعلی بیخاصیتو بزنیم صیغه این سردار شیم. هم جای شوهرمون میشه هم بابای بی عاطفمون...بالشت رو تخت باخنده پرت کردم سمتش_گم شو دیوونه ..نیوشا_خاک تو گورت لیاقت نداری _ارزونی خودت نیوشا _باشه خودم تنها صیغه اش میشم ،ولی بعد پشیمون نشی ..._بگیر بکپ که دارم از خواب میمیرم ...اینقدر خسته بودیم که تا سرمون گذاشتیم رو بالشت خوابمون برد .

 

ادامه رمان در فصل سوم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 115
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 35
  • باردید دیروز : 39
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 183
  • بازدید ماه : 787
  • بازدید سال : 5,188
  • بازدید کلی : 231,837