loading...
مرجع دانلود رمان عاشقانه جدید
b1ali بازدید : 351 شنبه 05 بهمن 1392 نظرات (0)

جناب سرهنگ ابتدا یه سوالاتی از ما پرسید در مورد اینکه هدفمون از رفتن به پارتی چی بوده!
خیلی سوال کارشناسی و رواشناسی بود جا داره همینجا ازشون تشکر کنم. هر جوابی هم می دادی بر علیه تو استفاده می شد ولی من و حمید بعد از لحظه ای تفکر که البته از حمید بعید بود محکم و یکصدا قاطع و برنده گفتیم: ما رفته بودیم جشن تولد.
جناب سرهنگ خیلی از قاطع و یک صدا بودن ما خوشش اومد ولی به روی خودش نیورد نخواست ما لوس بشیم!
بعد پرسید بازم این جور جاها می رید؟!
من زود خیلی محکم و استوار گفتم عمرا ولی حمید بعد از لحظه ای تفکر خیلی اروم گفت نه نمیرم.
جناب سرهنگ سوالات زیادی از ما پرسید ولی خوب نمیشه شگردهای پلیسی رو لو داد نباید دزدها و قاتلا با این شگردها اشنا بشن!
از حمید خواست بیاد جلو گفتم حتما می خواد ترتیب حمید رو بده و به اصطلاح با چند تا سیلی نوازشش کنه.
تو دلم خدا رو شکر کردم اول حمید کتک می خوره بعد جناب سرهنگ وقتی می خواد من رو بزنه خسته تره!
ولی یه حسی گفت:
زرشششک نوبت تو بشه تازه جناب سرهنگ بدنش گرم شده و تورو بهتر نوازش می کنه!
حمید رفت پیشش و بعد جناب سرهنگ لبتابش رو روشن کرد و فیلم گذاشت.
احتمالا فیلمهای یگان ویژه ای و گروگانگیری و بکش بکشی قتل و خونریزی واسه حمید گذاشته بود.
حمید که خیلی خوشش نمی یاد از این فیلما.
حمید فیلمهای رمانتیک دوست داره و فیلمهای هندی .همیشه بهش میگم هندی همش خالی بندیه به درد نمی خوره.
میگه هر چی هست از فیلمای ایرانی که بهتره.فیلمای ایرانی اخر فیلم هر چی مجرده با هم ازدواج می کنن!! اینا که خالی بندی تره!
اول فیلم بابای دختر و خود دختر ماشین اخرین سیستم می خوان اخر فیلم به موتور گازی هم راضی میشن!
حد اقل فیلم هندی کامل تره ، دعوا داره یه چند نفر می میرن چند تا تو سر و کله هم می زنن رقص هم داره ادم دلش وا میشه! کلی چیزهم میشه یاد گرفت.
البته منظورش چیزای مثبت بود.
از قیافه حمید معلوم بود خیلی از فیلم خوشش اومده شایدم فیلمش هندی بوده به من که نشون نمی دادن!
خب منم خیلی دوست داشتم ببینم ولی از چیزهای خوب چیزی به من نمی رسه شانس ندارم هیچوقت! حالا تا نوبت به ما می رسه فیلمای تکراری پخش می کنند کاش یه فیلم جدید باشه!
یه صدایی از درونم گفت اوهو چه خودش رو تحویل می گیره فیلم درخواستی می خواد!
جناب سرهنگ به حمید گفت چرا همش می خندی و خوشی؟ این سوا ل هم پلیسی بود من چون با برادرا گشتم یه چیزایی یاد گرفتم.
منظور جناب سرهنگ این بود که ایا چیزی مصرف کردی؟چیزی کشیدی؟
حمید با تفکر جواب داد: شاعر گفته لبی که خنده ندارد شکاف دیوار است سری که عشق ندارد کدوی بی عار است!
احتمالا این رو کسی واسش اس ام اس کرده این قدر این ور اون ور فرستاده تا خودشم حفظ شده!
بعد حمید به طرف من نگاه کرد البته منظورش از کدو من نبودما من خودم عاشقم.منظورش کسی بود که عشق نداره! من که عاشق کار کردنم.عشق عشقه دیگه!
جناب سرهنگ بهش گفت این قدر نخند فکر می کنند دیوونه ای و عقل نداری!
جناب سرهنگ یه نگاه به من کرد وقتی توی چشمای من دید خیلی علاقه دارم فیلم ببینم.
دلش به حال من سوخت و فیلم از تلویزون گنده ای که اونجا بود هم پخش شد برادرا اونجا همه چیز داشتن.
عجب فیلمی بود .فیلم جشن تولد با تمام جزئیات دست برادرای اگاهی بود هر کاری کرده بودیم برادرا دیده بودن.
حمید توی فیلم نقش فعالی داشت همه جا حضور مستمر و دائم داشت جناب سرهنگ هم ازش سوالاتی می پرسید که این کیه اون کیه.......و کلی امار و اطلاعات از حمید می گرفت حمید هم همه رو جواب می داد امار همه رو داشت!
تا رسید به یه جای فیلم که یه پسره موهاش رو دم اسبی بسته بود.

حمید یه هو جو شیطنت و مردم ازاریش بهش فشار اورد، اروم رفت پشت سر پسره این کش بود سیم بود طناب بود یه چیزی تو همین مایه ها که پسره موهاش رو باهاش بسته بود با فشار باز کرد و سریع خودش رو کشید کنار.
بعد پسره برگشت که یه چیزی بگه تا دید پشت سرش یه دختر وایساده .نیشش تا اخرین درجه باز شد!
نه نه بهتره ادبی بگم گل از گلش شکفت و کامش روا شد بعدش شیرین کام شد و قصد ازدواج پیدا کرد!
فکر کرد دختره این کار رو کرده و خواسته سر صحبت رو باز کنه.
جناب سرهنگ یه نگاه به حمید کرد و گفت می خوای بازم از اینا نشونت بدم؟؟؟
حمید گفت اگه زحمتی نیست نشون بدید خوبه تجدید خاطره میشه!

حمید خیلی زود با جناب سرهنگ پسر خاله شده بود.
جناب سرهنگ یه اخم کرد بهش که حمید گفت منظورم این بود درس عبرت میشه واسمون دیگه از این کارا نکنیم!
من داشت از کارای حمید خندم می گرفت .ولی جرات نداشتم بخندم.
بعد رسید نوبت فیلم من البته نقش من توی فیلم زیاد بودا جناب سرهنگ توضیح داد چون همش تکراری بود بیشتر جاهاش رو حذف کردیم می بینید همیشه نقش من رو می خوان کمرنگ نشون بدن!
نشون داد با بچه ها حرف می زدم ازم پرسید اینا کین؟
من گفتم نمیدونم نمی شناسم.هر کسی رو نشون می داد من نمی شناختم.
یه نگاه به من کرد یه لحظه حس کردم می خواد بیاد یکی بخوابونه زیر گوش من!
تا دیدم از تو مانیتور من و ثریا رو نشون میده گفتم این رو می شناسم....خوب هم می شناختم!
حمید هم گفت دخترا را خوب می شناسه و زد زیر خنده.
جناب سرهنگ گفت که این طور پس تو هیچکس رو نمی شناسی جز این دختره بعد یه تصویر نشون داد.
همونجایی که روی پارچه نوشته شده بود جناب اقای نیما واکسن ساز ورود شما را خیر مقدم عرض می کنیم!
داشتم از خجالت اب می شدم....این واکسن جز دردسر چیزی واسه من نداشته.
جناب سرهنگ لحن خیلی جدی و محکم گرفت و گفت قبول داری نیما واکسن ساز توئی؟
من با کمال شرمندگی گفتم اره.منم.
گفت پس قبول داری واکسن سازی؟
گفتم نه.من واکسنی نساختم!
لحن جناب سرهنگ خیلی تند شد گفت من رو مسخره می کنی؟تو به خودت اجازه دادی مامور قانون رو مسخره کنی؟
داشت اشکم در می اومد..گفتم الان کتکه رو می خورم..چیزی هم بگم جناب سرهنگ عصبانی تر میشه.
زود به خودم اومدم و گفتم نیما تو باید از خودت دفاع کنی نباید کم بیاری..تو اگه می خوای توی اجتماع حضور فعال و پر رنگی داشته باشی باید بتونی از خودت در تمامی عرصه ها دفاع کنی! نیما حق دادنی نیست گرفتنی است!!!
جناب سرهنگ گفت تو واکسن ساختی دادی جوونا و اونارو به انحطاط کشوندی تو جوونا رو منحرف کردی
جوونا منحرف بشن جامعه منحرف میشه همشم تقصیر توئه!
ای بابا تمام مشکلات جامعه شد تقصیر من!
حمید خواست حرف بزنه جناب سرهنگ گفت ساکت..حمید گفت ولی جناب سرهنگ...
باز جناب سرهنگ گفت میگم ساکت شما حرف نزن.
خدایا چرا هر چی سنگه مال پای چلاقه منه؟
گفتم جناب سرهنگ قضیه واکسن یه سوء تفاهمه که همش هم تقصیر این حمید خیر ندیدست.
راستش دوست نداشتم خوابم رو واسه جناب سرهنگ تعریف کنم اونم می رفت به بقیه می گفت و همین طوری همه جا پر می شد. و توی مراحل کاریابی من اخلال ایجاد می کرد.
جناب سرهنگ گفت جوونای مردم تو کما رفتن با مرگ دارن مبارزه می کنن زنده موندشون معلوم نیست تو می گی سوء تفاهم؟!

تقصیر حمید هم هست؟ یعنی حمید با لبای خندونش هم توی این کار دست داره؟یعنی خنده هاش شیطانیه؟
حمید به حرف اومد چی چی حمید دست داره واکسن که همش کار نیماست. از تو فکر نیما اومد حمید بی تقصیره!
جناب سرهنگ: پس اعتراف می کنید واکسن رو نیما ساخته؟
حمید گفت :نه نساخته نیما یه نیمرو بلده درست کنه که اونم این قدر بی ریخت میشه که خودشم به زور می خوره!
جناب سرهنگ گفت به ما اطلاع دادن یه ماده ناشناخته رو تزریق کردن به جوونا و اونا بعد از چند ساعت حالشون بد شده. ما احتمال می دیدم این همون واکسنی بوده که شما ساختید فکر نکنید می تونید با این دیوونه بازی ها ذهن مارو منحرف کنید.

حمید: ما زیاد از این چیزا دیدیم به اندازه سن شما من تو کار پلیس بودم!
اگه حمید کنار دستم بود همونجا خفش می کردم.
جناب سرهنگ گفت حرف نمی زنید؟این به ضرر خودتونه و توی پروندتون نوشته میشه عدم همکاری و تعامل با پلیس و جرمتون سنگین تر میشه.
ای بابا اومده بودیم با برادرا همکاری کنیم حالا محکوم میشیم به عدم همکاری و تعامل.
گفتم جناب سرهنگ واکسن شوخیه وجود خارجی نداره.
گفت شوخی شوخی همه چیز جدی میشه وجود خارجی نداره وجود داخلی که داره تا جوونا رو بدبخت کنه!
خواستم بگم اون بیکاریه که جوونا رو بد بخت و بیچاره می کنه ولی کی جرات داشت بگه!
جناب سرهنگ گفت چند ساعت که باز داشت شدید حرف زدن یادتون میاد.
وای اگه می رفتم باز داشتگاه و پرونده واسم درست می شد عمرا دیگه جایی کار گیرم می اومد.
واسه همین گفتم جناب سرهنگ من می خوام اعتراف کنم همه چیز رو می خوام بگم ...
خیلی واسم سخت بود
از یه طرف اخلال در کاریابی از یه طرف هم بازداشتگاه تازه سرنوشت حمید هم دست من بود.
از یه طرف هم حقش بود از یه طرف هم این خواب من بود و حمید تقصیری نداشت.
گفتم نیما باید فداکاری کنی.به خاطر حمید هم شده فداکاری کن.نیمای فداکار!
و بعد کل ماجرا رو واسه جناب سرهنگ تعریف کردم و کلی عرق شرم ازم سرازیر شد البته عرقا واسه گرمای هوای اتاق بود.
بعد که توضیحات من تموم شد حمید و جناب سرهنگ دو تاشون زدن زیر خنده و تا می تونستن خندیدن!
بعد جناب سرهنگ گفت یه وقت نسازیا اون وقت مشکلات جامعه کم میشه و ما از کار بیکار میشیم و بازم زدن زیر خنده!
حمید گفت وای جناب سرهنگ شما چه قدر با مزه هستین خوب زدین تو برجک نیما!
باز جناب سرهنگ یه نگاه به حمید کرد یعنی اینکه زود خودمونی نشو و سوء استفاده نکن از لبخند من!
خلاصه بعد جناب سرهنگ که فهمید ما از اونا نیستیم یکم مارو نصیحت کرد که این جور جاها نرید دشمن در کمین نشسته! شما جوونای خوبی هستید و به حمید گفت تو رابطت قویه اگه چیز جدیدی فهمیدی زود به ما اطلاع بده و بعد شمارش رو داد به حمید.
خواستم بهش بگم حالا که ما خوبیم یه کاری کنید همین جا استخدام بشیم دور هم باشیم.
ترسیدم باز بگه اینا دارن خودمونی میشن.
بعد هم من و حمید از زحمات برادرا خیلی تشکر کردیم.و گفتیم خیلی دوستشون داریم هر وقت برادرا رو می بینیم دلمون شاد میشه.
منم تو دلم این شعر رو به برادرا تقدیم کردم شبا که ما می خوابیم اقا پلیسه بیداره ما خواب خوب می بینیم اون در فکر شکاره.
اخرشعر هم میگه ما پلیس و دوست داریم بهش احترام میزاریم!
از جناب سرهنگ خداحافظی کردیم اومدیم بیرون و رفتیم گوشی رو بگیریم.
برادر سرباز پشتش به طرف ما بود حمید گفت برادر این گوشی های ما رو بده که تا حالا کلی ادم نگران ما شدن!
برادر صورتش رو برگردوند حمید رو نگاه کرد و با تعجب گقت تو مگه لال نبودی؟ تو چه طوری صحبت می کنی؟
حمید هم بدون اینکه هول بشه گفت جناب سرهنگ معجزه می کنن من رو به حرف اورد الان خوب خوب می تونم حرف بزنم.
برادر سرباز باز به سلولهای خاکستریش فشار می اورد یعنی چه طور ممکنه همچین اتفاقی بی افته؟
اینجا اداره اگاهیه بیمارستان که نیست..ولی چاره ای نداشت جز اینکه باور کنه!
بعد گوشی های ما رو داد ولی کلی سوال بی جواب تو سرش داشت رژه می رفت
ما از پیش برادرا اومدیم بیرون و ماشین گرفتیم که بیایم خونه.
داشتم از خستگی می مردم ولی حمید انگار خیلی بهش کیف داده بود فیلم هنرمندی هاش رو دیگران دیدن واسه همین بازم حرف می زد.
گفت نیما این واکسن تو دردسره ها نزدیک بود به خاطرش بریم بازداشتگاه تو که بلد نیستی یه کار درست انجام بدی مجبوری خوابش رو ببینی.
حیف که حال نداشتم وگرنه از تو ماشین پرتش می کردم بیرون.
گفتم من که به کسی چیزی نگفتم تو رفتی همه جا جار زدی الان کل دنیا فهمیدن.
خواستم یکم بترسونمش و اذیتش کنم تا ساکت بشه و حرف نزنه.
گفتم تو برو دعا کن اون فیلمارو جناب سرهنگ به بقیه نشون نده و گرنه ببینن چه کارا کردی حسابت رو می رسن.
حمید یه لحظه فکر کرد . از وقتی با من گشته اهل فکر کردن شده و گرنه اصلا فکر نمی کنه.چه من قدر خوب و تاثیر گذارم افرین به من!
حمید زنگ زد به جناب سرهنگ و ازش خواست این فیلم واسه بچه ها پخش نشه که جناب سرهنگ هم گفت فیلما با هم فرق داره و این صحنه ها از توش حذف شده .حمید از جناب سرهنگ خیلی تشکر کرد و براش توی این پرونده ارزوی موفقیت کرد.
و بعد هم یه حرکت زشتی جلوی من انجام داد که این رو من بهش یاد ندادم از همون رفیقای نابابش یاد گرفته بود!
بعد هم رسیدیم به مقصد و از هم خداحافظی کردیم
تا رسیدم خونه لباسام رو هر کدوم یه طرف پرت کردم و زودی رفتم توی تختم
و خیلی زود زود خوابم برد و این گونه بود که یه روز بسیار پر ماجرا تموم شد.


هنوز تو خواب ناز بودم ولی نمی گم چه خوابی می دیدم دیگه درس عبرت گرفتم متنبه شدم

توی همین حال و هوا بودم که احساس کردم یکی سرم رو محکم کوبوند به زمین که عمق وجودم درد گرفت
بعد چند ثانیه که حالم جا اومد دیدم داره صدا میاد یکم که بیشتر دقت کرده دیدم گراهام بل همون تلفن
خودمون باز داره اول صبح صدا میده.
.خدا لعنت کنه این گراهام بل رو..خدا نابودش کنه..الهی بی افته تو اتیش جهنم.
الهی از سیبیل اویزونش کنن این همه اختراع مفید وجود داشت چرا تلفن رو اختراع کرد؟؟؟؟
خواب الود رفتم جواب دادم ..گفتم بللله
داییم پشت خط بود
دایی: زهر مار..مرض درد..چه گندی زدی نیما؟من خونه رو به تو سپردم تو چی کار کردی؟
گفتم سلام دایی جان!!!!
دایی:سلام و مرض.سلام کوفت..سلام و درد بی درمون!
نیما:خوبی دایی جان؟صبحت بخیر!
دایی:نیما جواب سوالم رو بده و گرنه یه چیزی بارت می کنما که بسوزی!
نیما:دایی بیکاری که داره ما رو مثل شمع می سوزنه شما هم ما رو بسوزون همه دارن ما بیکارا رو می سوزونن!!!
دایی:واسه من مظلوم نمایی نکن.این فیلما رو واسه کسی دیگه بازی کن بگو چه گندی زدی که خبرش تا امریکا هم رفته!
نیما:دایی چی شده مگه؟ من که خبر ندارم.
دایی:تو خبر نداری؟ باشه. ولی ما خبر داریم..من بیام اونجا می دونم با تو چه طور بر خورد کنم.دو روز ولت گردیم رفتی خلاف کار شدی؟
با تعجب گفتم.خلاف کار ؟دایی من و خلاف؟ من که تا الان خواب بودم هیچ خواب خلافی هم ندیدم!
دایی:الان خواب بودی قبل خواب کجا بودی؟چرا هر چی زنگ زدم جواب ندادی؟.
جناب همسایه زنگ زد همه چیز رو به ما گفت..الان اینجا چند نفر سکته کردن وقتی جرمهای تورو شنیدن!
نیما:جرمهای من؟ تو دلم به همسایه یه چیزایی گفتم.ادم این قدر فوضول و دهن لق و جاسووس
صد رحمت به جاسوس های موساد و سازمان سیا
دایی:گفته موتور دزدیدی مجلس لهو و لعب رفتی یه کارای غیر اخلاقی هم انجام دادی
نیما:دایی شوخی نکن دیگه..تو که می دونی من اهل این چیزا نیستم..اخه به من میاد این کارا؟
دایی:اخه من با تو شوخی دارم؟ من با توی خلاف کار چه شوخی می تونم داشته باشم..ابروی فامیل رو بردی!
تو فامیل بابات هر جرمی داشتیم الی کار غیر اخلاقی که اونم تو به افتخاراتشون اضافه کردی من از طرف همشون ازت تشکر می کنم
نیما:دایی قضیه چیزی دیگست..بعد واسه دایی توضیح دادم اصل قضیه چیه البته ماجرای ثریا رو نگفتم
ماجرای تولد رفتن هم یه جور دیگه تعریف کردم
قضیه واکسن که دیگه عمرا جایی بازگو کنم...
دایی گفت یعنی مطمئنی هیچ کاری نکردی؟موتور همسایه هم ندزدیدی؟
نیما:دایی دیگه داره بهم بر میخوره دیگه داری به جامعه بیکارا و یکی از اعضای فعالش توهین می کنی!
دایی:حالا نمی خواد بهت بر بخوره خودم از اول می دونستم تو از این جنما نداری
حتما باز حمید نجاتت داد و به دادت رسید؟تو اگه به خودت باشه به ترور بی نظیر بوتو هم اعتراف می کنی
دایی هم من رو نشناخته چرا هیچکی من رو نشناخته؟ چرا من ناشاناخته موندم چرا؟
دایی نمی دونه من خوودم خیلی شجاع هستم .خواستم بهش بگم من فداکاری کردم واسه حمید
ولی نگفتم چون نمی خواستم ریا بشه
با دایی خداحافظی کردم بعدش یکی از پسرای دایی گوشی رو گرفت.سلام نیما خوبی؟
حمید خوبه؟ حمید اونجاست؟
نیما:سلام.اخه حمید این موقع صبح اینجا چی کار می کنه؟؟؟؟ اصلا تو کدومی؟
من بزرگم .سامان
دایی دو تا پسر دو قلو داره که صداهاشون شبیه همه و من هیچوقت نتونستم تشخیص بدم
اسماشون هم شبیه همه سامان و ساسان که سامان چند دقیقه از ساسان بزرگتره
قیافه هاشون هم سامان تا حدودی شبیه داییمه و ساسان هم تا حدودی شبیه زن داییم
توی فامیل هم از روی قیافه اینا رو صدا می زنن چون اسماشون شبیه همدیگست
بعضی ها واسه اینکه اشتباه نگن به سامان میگن بابایی به ساسان میگن مامانی
سامان:به حمید بگو قولش یادش نره
نیما:حمید به تو قول داده؟چه قولی؟
سامان:حمید بهم قول داده نمره هام خوب بشه واسم زن بگیره!
نیما:حمید غلط کرده همچین قولی داده!
سامان:چی گفتی؟به مامانم میگم حرف بد زدی!
این زن دایی من سفارش کرده هیچکی جلو بچه ها حرفای بد نزنه یه لیستی هم از کلمات بد تهیه کرده و بین فامیل توزیع کرده!
نیما:نه نه منظورم این بود حمید کار درستی نکرده همچین قولی به تو داده باید قول خوراکی یا اسباب بازی به تو می داد
سامان:من که بچه نیستم این چیزا به دردم نمی خوره من سوم دبستانم
طوری میگه سوم دبستان انگار سال سوم رشته پزشکیه
نیما:این حمید اگه زن پیدا کن بود واسه خودش یکی پیدا می کرد.می خوای بچه رو تشویق کنی به درس خوندن راه های بهتری هم هست
اخه بچه کلاس سوم ابتدایی رو چرا هوایی می کنی
نیما:حالا قول چند تا زن رو داده به تو؟
سامان:گفته اگه معدلم بیست شد دو تا واسم می گیره که یکی واسه خودم بر می دارم یکی هم می دم ساسان
اگه هم بالای 19 شد یکی واسم می گیره که مال خودمه
نیما: باشه بهش می گم تو ام پاشو برو مدرسه دیرت میشه
از ساسان یاد بگیر الان اماده مدرسه رفتنه
سامان:اون مثل تو سوسوله حمید گفته من شبیه اونم
تو دلم گفتم ای تو روحت حمید که روی بچه ها هم تاثیرات منفی می ذاری
نیما: سر وقت اماده شدن و منظم بودن اسمش سوسولی نیست
حوصله کل کل با بچه دبستانی رو نداشتم گفتم سلام زن دایی رو برسون و قطع کردم
چند دقیقه بعد یادم اومد بیاد برم دانشگاه و چند وقتیه نرفتم و به عزیزان دوستان اشنایان . مسئولین دانشگاه سر نزدم اونا خیلی دلتنگ من شدن
رفتم یه دوش مختصر گرفتم و بعد هم یه صبحانه مفصلی خوردم
رفتم سراغ خوشتیپ کردن . کیف خوشگله و با کلاسه و مهندسیه رو برداشتم
یکم هم موهامو چرب کرردم..(الکی گفتم) شونه زدم.به موهام.سرمه زدم به چشمام..اینم الکی گفتم تا قافیه دار بشه . مثل یه دانشجوی نمونه و ممتاز از خونه زدم بیروون
و گفتم پیش به سوی مدرسه نه ببخشید دانشگاه.
.سوار تاکسی شدم..یه راننده خوشتیپ خوش مشرب خوش اخلاق مهربووون همه چی تموم
خیلی زود با من گرم گرفت و صمیمی شد انگار چند ساله با هم رفیقیم گفت چی کار می کنی
منم گفتم دست رو دلم نزار که بیکاارم اونم از نوع شدید و کشندش
بعد واسش توضیح دادم که بیکاری چند نوع داره همون طور که افسردگی و سرما خوردگی چند نوع داره
و اونم خیلی توجه می کرد به حرفای من ولی خوب چیز زیادی نمی فهمید
باید بیکار بود تا عمق حرفای من رو متوجه شد
چند دقیقه بعد یه چند تا زن سوار شدند که کلی خرید کرده بودند زیادی هم حرف می زدند
راننده مثل اینکه یکی از اینا رو می شناخت رو کرد به یکی از زنها و گفت
راننده: تو زن فلانی هستی؟
زنه تعجب کرد راننده از کجا می شناستش..ولی اون راننده رو نمی شناسه
گفت اره خودمم..تو از کجا می دونی..
راننده: خوب حتما حکمتی داره که شما اینجایین .من فامیل زن دومشم
زنا با تعجب به هم نگاه کردن گفتند چی؟زن دووم؟
نماینده زن ها:غلط می کنه زن دوم بگیره.تو کی هستی؟
راننده:من برادر زنشم..
زنها گفتند تو دروغ می گی.مدرک نشون بده
راننده: مدرک از من معتبر تر؟خودم دارم اعتراف می کنم
نماینده زنها: خاک تو سرت کنن..چه بی غیرتی..حتما خواهرت جوونه؟
راننده :اره جوون و خووشگل..این تاکسی هم دامادموون واسم خریده
بازم خاک تو سرت کنن که خواهرت رو دادی به یه پیرمرد خواهرت رو به یه تاکسی فروختی
من پشت سرم رو خووب نمی دیدم..یعنی جرات نداشتم از بس زنا عصبانی شده بودن گفتم من که شانس ندارم منم با راننده می زنن
داشتن با هم حرف می زدن به اون خانوم می گفتن چه قدر بهت گفتیم این شوهرت رو ازاد نزار اخرش میره شلوارش دوتا میشه.شایدم 3 تا شده
می گفتی نه شوهر من از این مردا نیست به من وفاداره..حالا خوبت شد؟
همین زنهایی مثل تو هستن که باعث میشن مردها دو تا زن بگیرن
اون زنه فضای تاکسی واسش مثل یک قفس تنگ و تاریک شده بود و احساس خفگی بهش دست داده بود
بعد گفت نگه دار..ما پیاده میشیم..هر چه قدر راننده اصرار کرد قبول نکردن
گفت: این ماشین نجسه.ادمای بی غیرت همشون نجسن .همین که نمی زنیمت خدا رو شکر کن
راننده:شما من رو بزنید؟ من خوودم 10 تا مرد رو حریفم شما که 3 تا زن ضعیفه بیشتر نیست
تازه این اقا هم با منه
ای بابا چرا من روقاطی این بازیها می کنید من که هیچ جای پیاز نیستم!
ولی چیزی نگفتم تو دلم گفتم فوقش دعوا که شد فرار می کنم
به قول حمید فرار کردن بهتر از ماندن و کتک خوردن است
بعد یکی از زنا گفت حالا که این طوره کرایت رو نمی دیم تا حالت جا بیاد
راننده بعد یه لبخندی زد و گفت باید یه حقیقتی رو واستون بگم
همه به دهان راننده چشم دوخته بودند همه نگاه ها به سمت دهان اقای راننده بود
دندون های اقای راننده با مسواک بیگانه بود
زمان کند شده بود عقربه های ساعت به خواب رفته بودند یعنی راننده چی می خواست بگه؟
خوب به اندازه کافی جو دادم راننده خیلی خونسرد و اروم و ریلکس گفت
خالی بستم!!!

فضای تاکسی مثل یه کوره داغ شد هر لحظه ممکن بود خشم خانومها یه بلایی سر راننده بیاره!
و منم که بد شانس ترین ادم دنیا هستم تو این مواقع حتما یه چیزی هم نصیب من میشد!
راننده بازم شروع کرد حرف زدن با حرفای راننده فضا اروم شد.
باز جو صمیمی حاکم شد و دمای تاکسی به حالت قبل برگشت
راننده به اون خانوم گفت: به شوهرت بگو سیبیلاش رو بتراشه ادم می ترسه بهش سلام کنه..
زن با خنده گفت من که خیلی بهش گفتم ولی گوش نمی ده میگه دست به سیبیلام نمی زنم!
راننده:من 50 هزار تومان میدم تو سیبیلاش رو بتراش اگه چیزی گفت با من!
بعد هم وقتی داشتن خداحافظی می کردن راننده گفت به شوهرت بگو ممد گوجه سلام رسوند!
زنها زدند زیر خنده و رفتند.
منم خندم گرفته بود ولی یاد گرفتم دیگه هر جایی نخندم با خودم گفتم شبیه بادمجونی تا گوجه
و تو دلم شروع کردم خندیدن
اهای نیما زشته خجالت بکش خوشت میاد یکی به خودت بگه شبیه پرتقالی؟ یا بگه شبیه موز هستی؟
منم از کار خودم نادم و پشیمان شدم و توی دلم از راننده معذرت خواستم و اونم بخشید.راننده خوبی بود
می بخشه..مگه دست خودشه نبخشه؟ سر به سر زنها می زاره به اونا شوک وارد می کنه
تو موقعیت های حساس اونا رو قرار میده بعد بخشیده میشه حالا من بخشیده نشم؟ این انصافه؟
با راننده مشغول صحبت شدیم
راننده گفت فکر نکنی من ادم بدی هستما این اقتضای شغلمه
باید با مردم توی تاکسی شوخی کنیم سر و کله بزنیم با هم تا نپوسیم توی این تاکسی .
روزی 16 ساعت کار کردن توی یه ماشین ادم رو افسرده می کنه
پس باید بخندیم و سعی کنیم مردم هم بخندند تا این 16 ساعت واسمون زودتر تموم بشه
فکر کردم راننده تاکسی بوودن هم بد نیستااا..هیجان داااره..روزانه کلی ادم مختلف می بینی
با قیافه های مختلف و طرز فکرای متفاوت!!!
ولی من که شانس ندارم یه ادم گردن کلفت سوار تاکسی میشه و میگه کرایت رو نمی دن
میگم چرا میگه گردنم کلفته عشقم می کشه ندم
بعد منم می خوام از حقم دفاع کنم می زنم می کشمش
بعد این درسته به خاطر 500 تومان ادم بکشم؟اینم شغل خوبی واسه من نیست
کرایه رو دادم به اقای راننده و از تاکسی پیاده شدم
رفتم دانشگاه خلوت بوود سکوت دل انگیزی فضای دانشگاه را احاطه کرده بوود قناری ها و بلبلان وگنجشکان دانشجوها را نظاره می کردند
چرا الکی بگم؟ خیلی هم شلوغ بود همه هم داشتن سر و صدا می کردن حتی پرنده ها . صدا به صدا نمی رسید
رفتم روی تابلو رو نگاه کنم کلاس کجا تشکیل میشه خواهرای عزیز اونجا جلسه تشکیل داده بوودن و نمی شد رفت جلو
از یکی از برادرا که اون جلو برد خواستم ببینه این کلاس ما کجا تشکیل میشه
ایشون هم گفت کلاس 203 ما هم زود رفتیم تا یه وقت دیر نرسیم.زود رسیدن بهتر از دیر رسیدن است
خیلی اروم مظلومانه و با سر پایین رفتم ته کلاس نشستم
تعدادی خواهر زودتر از من اومده بودند و تو کلاس بودن از پسرای کلاس هیچ کدوم نیومده بودن
گفتم حتما خواب موندن میان زود
منم کتابم رو در اوردم و مشغول خوندن شدم تا یکم به بار علمی خودم بیافزایم و از وقت نهایت استفاده رو ببرم و عالم تر بشم
یکم گذشت دیدم باز چند تا خواهر دیگه اومدن و همه هم دارن من رو بد جور نگاه می کنن
نگاهشون مثل کسی بود که قصد ازدواج داره ولی روش نمیشه چیزی بگه به خاطر همون حجب و حیا
دور و برم پر خواهر شد .با خودم گفتم ای بابا نکنه پسرا نمی خوان بیان چرا وقتی می خوان کلاس رو بپیچونن با من هماهنگ نمی کنن. از این کارا زیاد انجام می دن
یکم دیگه منتظر موندم تا همه بیان کم کم داشتم نگران می شدم این نگاهای بقیه خیلی داشت به من فشار وارد می کرد
یه چند روزی بودکه همش من تحت فشار بودم از همه راه به من فشار وارد می شد
یه بیکار مگه چه قدر می تونه فشار تحمل کنه؟همین کارا رو می کنن که نا هنجاری های اجتماعی زیاد میشه
گوشی رو در اوردم یه اس ام اس به حمید دادم کجایی؟ چرا نمی یای
جواب داد : کجا بیام سر کلاس 303 نشستم؟ تو کدووم گووری هستی؟استاد اومده
بعد نگاه به بقیه کردم دیدم همه کتاب تنظیم خانواده در اوردن دارن ورق می زنن
اینجا بود که فهمیدم و حالیم شد و شیر فهم شدم.که کلاس رو اشتباه اوومدم
وخیلی طبیعی بدون اینکه کسی بفهمه یا شک کنه از میان جمعیت انبوه خواهران عبور کردم و از کلاس اومدم بیرون بعد یه نفس راحت کشیدم خدا رو شکر کسی نفهمید
اگه فهمیده بودن بد جور ضایع می شدم می شد سوتی سال یا شایدم سوتی قرن!!!!!!!!!!
کل روزنامه ها مینوشتن پسری در کلاس تنظیم خانواده خواهران!!!!!!!
یا پسری که در کلاس تنظیم خانواده خواهران مخفی شده بود فرار کرد!
رفتم در کلاس به حمید اس دادم
تاکسی توی راه خراب شد الان رسیدم پشت در کلاس
جواب داد خوب قدم نو رسیده مبارک چی کار کنم من ؟
واسش نوشتم تو که می دونی طاهری خیلی گیر میده یه کاری کن
جواب داد به من چه. خودت بیا تو
از حمید نا امید شدم داشتم با خودم فکر می کردم چی کار کنم چی کار نکنم
طاهری واسه هر کی دیر بیاد یه نمره منفی می زاره و هر کی نیاد یه غیبت رد می کنه و جلسه بعد باید واسش دلیل قانع کننده بیاره و اگه نیاره دو نمره منفی می زاره
داشتم تفکرات ویژه می کردم که چی کار کنم ضرر نکنم .در کلاس باز شد
و منم خیلی سریع رفتم خودم رو پشت دیوار قایم کردم..
که شنیدم صدای حمید داره میاد .
بیه بیه..نیما بیه..خجالت نمی کشه انگار داره مرغ و خروساش و کفتراش رو صدا می کنه
از پشت دیوار اومدم بیرون
تا من و دید خندیدو گفت خجالت نمی کشی با این هیکلت پشت دیوار قایم شدی؟
نیما:طاهری چیزی نفهمید؟
حمید:خیلی شخصیت مهمی هستی توی کلاس که نبودت احساس بشه؟
نیما:ول کن مسخره بازی ها رو حالا چه طور بریم سر کلاس؟
بریم نه برم تو باید بری من که مشکلی ندارم الان هم اجازه گرفتم برم اب بخووورم
نیما:خیلی نامردی من گفتم الان اومدی یه فکری واسه من بکنی..
حمید:اخی گریه نکن کوچولو..الان می برمت سر کلاس پیش عمووو طاهری
بعد بهم گفت تو برو این پشت مشتا قایم شو بعد که طاهری رفت بیرون توخیلی زود بیا
نیما:اگه نرفت بیرون چی؟
حمید:خوب فدا سرت برو بیرون بچرخ گردش و تفریح بکن با سایر دانشجوها تبادل علمی فرهنگی انجام بده تا من بیام فقط بی جنبه نشی تبادل شماره کنی
نیما:این کارا فقط به تو می خوره
حمید رفت توی کلاس منم رفتم اون پشت قایم شدم بعد دیدم طاهری بدو بدو از کلاس اومد بیرون
بعد منم با خیالت راحت اومدم رفتم توی کلاس
بعد بقیه بچه ها تا من رو دیدن اول خوب و با دقت من رو نگاه کردن
بعد هم یکی از بچه ها گفت به افتخارش و بقیه شروع کردن هماهنگ و یک صدا با هم من رو تشویق کردن!

من اولش خیلی خوشحال شدم از اینکه دارن من رو تشویق می کنن. خیلی کیف می داد.
اون جلو وایسادی و همه دارن به افتخار تو دست می زدن
واسه همین چند دقیقه اونجا وایسادم تا حسابی من رو تشویق کنند و انرژی نهفته خودشون رو حسابی تخلیه کنند.جوونا اگه اینجا تخلیه نشن مجبورن برن توی پارتی هاا
بعد یه حسی گفت اوهوی نیما جوگیر نشو بسه.ولی من خیلی مشعوف شده بودم
می خواستم سخنرانی هم بکنم ولی خوب وقت کم بود ایشالاه در فرصتهای بعدی از سخنان گهربارم
دیگران رو بهره مند می کنم.بعد از اینکه تشویقای بچه ها به پایان رسید من رفتم و جلوس کردم
واقعا هیچ جا کلاس خود ادم نمیشه.کلاس ما خانه ماست در حفظ و نگهداری و نظافت ان کوشا باشیم و روی دیوارهایش با خودکار یادگاری ننویسیم(سخنی از یک نیمای جو گیر شده)
اینجا بود که یه دلهره اومد تو وجودم گفتم نکنه باز حمید یه چیزی گفته که من این قدر محبوب شدم.
محبوبیت ترس داره حاشیه داره خیلی چیزا دیگه هم داره تو دلم گفتم حمید وای به حالت اگه چیزی گفته باشی
.بعد یاد یه فیلم خون اشامی افتادم
که پسره به همکلاسی هاش حمله می کرد و بعد خوناشون رو می اشامید
نیما خون اشام.نیما دراکولا چه اسمی .اصلا می رفتم هر کی بهم کار نمی داد خونش رو می اشامیدم بعد فردا روزنامه ها می نوشتن
خون اشامی که خون مدیران را می اشامد و بعد همه مدیرا می ترسیدن و به جوونا کار می دادن
سریع این تفکرات رو از ذهنم پاک کردم تا یه وقت بلا سر کسی نیاارم.
یکی از بچه ها اومد پیشم و گفت دمت گرم نیما ایول به تو .گل کاشتی.خیلی باحالی تو ایده الی تو اورجینالی
با تعجب نگاهش کردم..یعنی داری راجع به چی حرف می زنی؟!!!
اونم گفت:طاهری داشت راجع به امتحان حرف می زد اونم واسه اخر هفته اونجور ی که از کلاس رفت بیرون احتمالا اسم خودشم یادش رفته چه برسه به امتحان .دستت درد نکنه!!!!
و بعد یکی یکی از من تشکر کردن
حمید: همه کارارو من کردم شما از نیما تشکر می کنید می کنید؟ این بی انصافیه! اصلا الان که این طور شد میرم بهش میگم بیاد همین فردا امتحان بگیره.
بچه ها یه دست هم به افتخار حمید هم زدند اونم جو گرفته بود می گفت شله شله
بعد حمید به من گفت بیا پشت سر بابا بشین تا زیاد تو دید نباشی این طاهری خیلی تیزه
(بابا کیه؟ یکی از قد بلندترین پسرای کلاس .بابا هم کوچیک شده کلمه بابا لنگ دراز)
من رفتم پشت سر بابا ولی نمی تونستم جلو رو خوب ببینم..نباید نا شکر بود از هیچی که بهتره
با چشمام نمی بینم با گوشام که می تونم بشنوم
خواستم از حمید بپرسم به طاهری چی گفتی
که طاهری خودش اومد .اعصابش هم حسابی خورد بود و از کلش دود بلند می شد
گفتم اگه بفهمه من الان اومدم حساب من رو می رسه و همه عصبانیتش رو سر من خالی می کنه شانس که ندارم واسه همین پشت سر بابا مخفی شدم
شروع کرد صحبت کردن راجع به مقوله فرهنگ و شعور و اینکه سطع فرهنگی جامعه ما خیلی پایین اومده و بسیاری از دانشجوها جاشون اینجا نیست و باید برن مهد کودک
دانشجوها هیچ جا جایی ندارن..همین حرفارو می زنن که بعضی ها میرن خون اشام میشن
گفت بعضی ها با من مشکل دارن تو دانشگاه و نمی تونند نمره بیارند کم کاری خودشون رو می خوان جور دیگه جبران کنند
چرا ماشین من رو خط خطی می کنند؟مگه ماشین من گناهی کرده بود؟
بعد همه به من نگاه کردند فکر کردند کار منه و من رفتم ماشین رو خط انداختم تا بتونم بیام سر کلاس
سر کلاس و کسب علم ارزش داره دیگه نه این قدر.از نظر من اینکار خیلی غیر اخلاقیه و من محکوم می کنم
چرا هر کی هر کاری می کنه همه فکر می کنند کار منه؟
طاهری بعد از اینکه حرفاش تموم شد مشغول درس دادن شد
حمید و بقیه ارازل و اوباش کلاس هم گاهی تیکه می پروندند تا فضا عوض بشه
طاهری عکس خیار دریایی کشیده بود و داشت راجع به خیار دریایی توضیح می داد
حمید گفت استاد ما یه سوالی واسمون ایجاد شده؟
طاهری هم که خیلی خوشش می اومد کسی راجع به درس سوال بپرسه گفت بپرس
حمید: استاد ببخشید خیار دریایی می تونه تغییر شکل بده؟
طاهری با تعجب گفت نه
حمید: پس چرا خیارش شده شبیه مووز
کل کلاس زدن زیر خنده .طاهری که منتظر بهانه بود خواست حمید رو از کلاس بیرون بندازه
که حمید گفت استاد اگه ما دروغ میگیم از بچه ها بپرسید
بعد حمید رو کرد به بچه ها گفت شما بگید اینی که استاد کشیده خیاره یا مووز؟
همه بچه ها بلند گفتن هوییج
حمید به طاهری گفت استاد ببین شما دارین به اینا درس می دین فرق موز تا هویج رو نمی دونن
طاهری اگه می تونست همه رو می نداخت از کلاس بیرون خیلی جلوی خودش رو گرفته بود
حق هم داشت اخه طاهری قبلا با پراید می اومد یکی از دخترا طاهری رو با آزرا دیده بود کل دانشگاه پر کرد
که بله طاهری آزرا داره ولی نمی یاره اینجا
به گوش خودش رسید واسه اینکه از حیثیت خودش دفاع کنه با ازرا می اومد
احتمالا با خودش می گفت کاش نیورده بودم.نونم کم بود ابم کم بود.آزرا اوردنم چی بود!!!!!!
من گاهی خیلی دوست دارم استاد دانشگاه بشم خیلی هیجان داره.باعث افتخاره به جوانان این مرز و بوم خدمت کنی.ولی وقتی دانشجوهایی مثل بچه های کلاس خودمون رو می بینم منصرف میشم از استاد شدن
و هر چی خدمت علمیه
کلاس تموم شد همه اومدن دور من حلقه زدن.
- نیما کار تو بود؟
- نیما دمت گرم ایول..دست گلت درد نکنه..نیما می گفتی ما هم بیایم کمک
- نیما تو چه جرات و شجاعتی داری.معلومه خیلی حرفه ای و با مهارت انجام دادی کسی نفهمید کار توئه!
طوری حرف می زد انگار گاو صندوق بانک مرکزی رو باز کردم
یکی از دخترای کلاس اومد گفت اقا نیما کارت درست نبود، ما رو شما جور دیگه ای حساب می کردیم!
خواستم بگم من خودم روی خودم حساب باز نمی کنم.. شما اومدی روی من حساب باز کردی؟
به جاش گفتم کار من نبود اصلا به قیافه من میاد این کارا رو بکنم؟
یه کم با دقت تو چهره من نگاه کرد نمی دونم چیا دید ولی گفت نه نمی یاد!
خدا رو شکر کسی نپرسید چرا دیر اومدی. کجا بودی و گرنه مجبور می شدم دروغ بگم
گفتند اگه کار تو نیست حتما حمید کاری کرده.
که حمید اومد و از خودش دفاع کرد و به تمام شایعات پایان داد
بعد مشغول جمع کردن وسایل شدم که یه چیزی محکم خورد پس کلم.
برگشتم دعوا راه بندازم دیدم حمید پشت سرمه
گفتم باز وحشی شدی؟
گفت این رو زدم تا یادت باشه همیشه سر وقت بیای و این قدر جار و جنجال درست نکنی
تو می دونی چه ضرری به جامعه علمی زدی؟
چند دقیقه از وقت کلاس رو گرفتی تو این چند دقیقه ما کلی چیز علمی و درسی و یاد می گرفتیم
و یه عده از نا اگاهی در می اومدن و اگاه می شدن ولی تو مانع شدی.همین ادمایی مثل تو هستن
که باعث میشن جامعه علمی ما پیشرفت نکنه ژاپن هم اگه چند تا دانشجو مثل تو داشت الان جاش اینجا نبود!
گفتم خوبه خودت با مسخره بازی وقت کلاس رو می گیری
گفت این باعث میشه مخ بچه ها یکم شل بشه و مطالب علمی راحت تر بره تو
راست می گفت با طاهری 3 ساعت کلاس داشتیم اگه شوخی و خنده نبود تو کلاس حس ادامه کلاس از بین می رفت
ازش پرسیدم جریان خط انداختن روی ماشین طاهری چیه؟
گفت هیچ جریانی نبود من الکی رفتم گفتم داشتن رو ماشینتون خط می انداختن
بعد واقعی در اومده..
حمید عجب شانسی داره هاا حالا اگه من گفته بودم همونجا ضایع می شدم!!!!!!!
کلاس بعدی هم موندیم و بدون اتفاق خاصی سپری شد و بعدش از بچه ها خداحافظی کردیم و از دانشگاه اومدیم بیرون
و رفتیم سمت خونه که بحث ثریا و باباش پیش اومد و حمید گفت
حمید:قضیه مشکوک شده یه جور ارامش قبل از طوفانه یا شایدم می خوان یه هو حمله کنن تو باید یه کاری کنی
نیما:من؟ چی کار کنم؟
حمید:تو باید به جبهه دشمن نفوذ کنی و از اونجا اطلاعات کسب کنی.یه مثل معروف هست که میگه بهترین دفاع حمله ست!
نیما:یعنی چی؟
حمید:یعنی تو باید لباس اونا رو بپوشی و بری به عمقشون بعد همشون رو بکشی و بر ی مرحله بعد
فقط یادت باشه اخرش سیو کنی!
نیما: این چرت و پرتا چیه داری میگی؟
حمید:دارم غیر مستقیم می گم تو باید بری با دختر خاله ثریا دوست بشی.
با دهن تا اخرین درجه باز شده و شاخ در اومده نگاش کردم و گفتم چی کار کنم؟!!!!!!!!
حمید:ای بابا چه قدر خل وضعی تو واضح گفتم.بیا باهاش دوست شو.
نیما:ولی من نفهمیدم واسه چی!
حمید: تو کمتر بفهمی به کسی بر نمی خوره.اون چند باری گفته بود که می خواد با تو دوست بشه ولی من دست به سرش کردم.
نیما:چرا؟
حمید: معلومه خوشت اومده شیطون..پس دل به دل راه داره اره؟؟رو نمی کردی اقا نیما
نیما:گم شو.منظورم اینه چرا می خواد با من دوست بشه
حمید:خوب مغز خر خورده . عقل درست حسابی نداره ادم عاقل که نمی یاد سراغ تو. میگه می خواد بیشتر باهات اشنا بشه روحیاتت رو بشناسه به نظرش توی کم عقل ادم جالبی میای!
نیما:اخرش که چی بشه؟
حمید:که اگه شاهزاده رویاهاش بودی .که عمرا تو شاهزاده رویاها باشی.. باهاش ازدواج کنی بعد یه بچه ازت داشته باشه قحطی نژاد خوب اومده.می خواد از دختر خالش عقب نیفته!
نیما:من علاقه ای بهش ندارم نه به اون نه به کل خاندانشوون
حمید پوزخند زد.
نیما:میمون خودتی!
حمید: من که چیزی نگفتم.تو به خودت شک داری.من به تو گفتم میمون؟
نیما: من دیگه تورو می شناسم.معنی حرکاتتم می فهمم!
حمید:می فهمی ؟
بعد ابروهاش رو به طرز مسخره ای تکون داد و گفت حالا چی گفتم؟
نیما: بی ادب..خجالت بکش.
حمید: تعریف کردن به تو نیومده..
نیما:بخوره تو سرت این تعریفاا.
حمید:حالا جدا از شوخی ببین نیما هیچکی مثل من تو رو نمی شناسه و تو این دنیا هیچکی مثل من تو رو دوست نداره و هیچکی مثل من لحظه لحظه های عمرش رو با تو هدر نداده.
هیچکی مثل من نمی دونه تو نه تنها از این بخارا نداری بلکه اصولا هیچ بخار ی نداری و هیچ ابی ازت گرم نمیشه
نیما:خوب من قواعد و اصول خودم رو دارم و سعی می کنم همیشه رعایت کنم.
حمید: برو بمیر با این قواعدات! همین قواعدا رو داری که الان بیکاریم! ببین من می دونم تو خوبی تو اقایی گل پسری خیلی بلایی ولی بقیه نمی دونن که!
از نظر خیلی ها شیطان می تونه تو دل همه نفوذ کنه حالا می خواد یه گل پسر شازده همه چی تمومend مرام و معرفت مثل من باشه یا یه گل پسر کم عقل متوهم واکسنی مثل تو! شاعر هم می گه هفتاد سال عبادت یک شب به باد می ره.حالا تو که کل عبادتت چند سال هم نمیشه.نیما:ادم با تو رفاقت کنه هفتصد سال عبادت هم داشته باشه یه روزه بر باد میده
حمید: همه از خداشونه رفیق من باشن. ولی ببین نیما در بی گناهی تو شکی نیست توی یه بوس هم بلد نیستی چه برسه اون کاراااااا ولی فقط کافیه پای تو برسه اونجا واسه ازمایش دادن. تمام ایندت خراب میشه.چون از قدیم گفتند تا نباشد چیزکی مردم ندهند ازمایشها!!! کافیه دو نفر بفهمند بعد تو می خوای چه توضیحی بدی؟هر توضیحی بدی بازم پای خودت گیره! تازه خوبه دو تا از فامیلاتون همونجا کار می کنن
پس واست بهتره اصلا پای تو به اونجا باز نشه ما باید جلوی این اتفاق رو بگیریم ما می تونیم نیما.


حمید راست می گفت فرهنگ جامعه ما طوریه خیلی ها به خاطر کار نکرده باید تاوان بدن
مشغول تبادل اطلاعات با حمید بودیم که تلفنش زنگ خورد.

حمید: به به سلام یعقوب مرغگیر چه عجب یادی از ما کردی؟!
(یعقوب مرغگیر کیه؟ یه نفر در حد فاجعه سونامی ژاپن با وسعت چند برابر بیشتر و مخرب تر!)
تو کتاب داستان های قدیم یه حسنی بوووووود :
حسنی نگو بلا بگو تنبل تنبلا بگو موی بلند ناخن سیاه واه واه ........ این همونه.از روی یعقوب ساختن!
موقع فوتبال هم توی دروازه وای میستاد و هنگام دروازه بانی شبیه کسایی که می خوان مرغ بگیرن
عکس العمل نشون می داد واسه همین به یعقوب مرغ گیر معروف شد!
با حمید صحبت کردن و بعد حمید یه ادرس ازش گرفت..قطع که کرد رو به من گفت:
حمید: نیما برو بمیر.برو خودت رو نیست و نابود کن.برو زیر زمین..
نیما:خودت بمیری...باز چت شده تو؟
حمید: یعقوب مرغگیر کار پیدا کرده و استخدام رسمی شدهمن با دهن باز و لب و لوچه اویزون: یعقوب استخدام شده؟اونم رسمی؟
اره.حالا تو هی بشین بگو قواعدم اصوولم..الم بلم.برو خودت رو با قواعد و اصولت نابود کن!واقعا کاش زمین دهن باز می کرد .یا لولو می یومد من رو می برد، پیشی می یومد من رو می خورد..ولی یعقوب کار پیدا نمی کرد!
حسادت تمام وجود من رو پر کرد.در حد انفجار بودم.هر لحظه ممکن بود منفجر بشم و چند نفری رو هم بکشم.نیما:داری خالی می بندی..تو داری دروغ می گی .یعقوب.کار رسمی و دولتی؟؟مگه ممکنه؟
حمید:اره که ممکنه.حالا بترک از حسادت فقط به پا ترکشات به من نخوره یه وقت جانبازمون نکنی!
البته زود تسلط خودم رو باز یافتم گفتم نیما حسود هرگز نیاسوده..زشته به دوستت حسودی کنی..
واسه همین واسش ارزوی موفقیت کردم و خوشحال از اینکه یک بیکار دیگر باکار شد!
امیدوارم تمام بیکار ها روزی باکار شوند و از مسئولین عزیز تشکر می کنم واسه تمام تلاشهاشون.
ولی چه طور ممکنه؟ احتمالا پای یک پارتی در میان است.همیشه پای یک پارتی دم کلفت در میان است!
از حمید پرسیدم گفت:
اخه کی میاد پارتی یعقوب بشه؟یعقوب گفته رفته پیش یه فالگیر و رمال اون گفته تو طلسم شدی بعد پول داده و طلسم باز شده و 24 ساعت بعدش یعقوب کار پیدا کرده!
الان من ادرس رو ازش گرفتم تا ما هم بریم!
نیما: پیش کی؟؟؟!!!!

حمید: فالگیر، فردی است ترسناک و مخوف با لباسی چند لایه و ضد آتیش با گوی جهان نما و مجهز به جاروی پرنده!نیما: زیاد هری پاتر نگاه کردی؟
حمید: اتفاقا از خودم دعوت کردن توی فیلمشون بازی کنم بعد اون دختره اومد من توی معذورات قرار گرفتم و گفتم نمی یام. چون من فقط فیلم ارزشی بازی می کنم.
نیما:اره حتما.پس منتظر باش واسه اخراجی های 4 دعوتت کنن.
به حمید گفتم من به فالگیر و رمال اعتقادی ندارم، همشون کلاه بردارن
حمید: ای بابا باز این چسپید به اعتقادات و اصول و قواعدش!!!!
وقتی یعقوب با اون فجاحتش کار پیدا کرده حتما ما هم پیدا می کنیم دیگه.
تازشم تو کلاهت کجا بود که کسی بر داره؟! نیما بدون به امتحانش می ارزه.حد اقلش می ریم خودمون.با کارشون اشنا میشیم و بعدش یه شعبه می زنیم.
نیما:حالا واسه چی بریم پیشش؟اون اگه کار پیدا کن بود واسه فک و فامیلای خودش پیدا می کرد
نه واسه من و تو!
حمید: ببین نیما، اونا کارای جادویی بلدن .اول طلسمت رو باز می کنن
بعدش بهت ورد جادویی یاد میدن که هرجا رفتی واسه کار فقط کافیه روی کاغذ بنویسی اجی مجی لا ترجی منو استخدام کنیین ترجی مرجی
اگه استخدام شدی که چه بهتر اگه هم نشدی اون کسی که تو رو استخدام نکرده خودش اخراج میشه.یا یه بلایی سرش میاد
نیما: آره؟ به همین راحتی؟؟ما هم گوش دراز باور کردیم؟
حمید: می خوای باور کن می خوای باور نکن یعقوب رفته کار پیدا کرده!
یه حسی می گفت نیما باور نکن اینا خرافاته می خوان پول بگیرن ازت.
ولی یه حسی می گفت نیما برو برو..کار همینجاااست.طلسمت باز میشه. خسته نشدی این قدر رفتی فرم پر کردی؟ از بس ادرس خونه نوشتی همه ادرس خونتون رو بلدن!
گفتم باشه من میام ولی پول نمیدم واسه این چیزا!حمید:ای گدای خسیس.میرزا نوروز. تمام قواعدت به پول ختم میشه
.باشه بیا بریم اما تو حرف نزن من خودم زبونشونو بلدم!

نیما: زبون؟ مگه فارسی حرف نمیزنن؟
حمید: اولش نه ولی بعدش چرا!
نیما: اولش به چه زبونی حرف میزنن؟
حمید: زبون تاریکی.
نیما: تاریکی؟ یعنی چراغارو خاموش میکنن؟
حمید: نه دیوانه.، یک جور انگلیسیه خیلی پیشرفته و سر شار از کلمات سری و رمزی و گنگ و نا مفهوم که با فارسی خودمون قاطی شده
نیما: من نمیفهمم چی میگی
حمید:خوب انتظار داری با عقل ناقصت همه چیز رو بفهمی .زبون خیلی سختیه و با یک جلسه نمیشه یادش بگیری.
نیما: خوب گرامرشو یکم بگی حسابش میاد دستم!
حمید: ببین این زبان انگلیسیه اما با دستور زبان فارسی!
نیما: یعنی چی؟
حمید: یعنی باید اولش که انگلیسی حرف میزنی با حروف فارسی از آخر به اول میگی و وقتی فارسی حرف میزنی با حروف انگلیسی از اول به آخر حرف بزنی!!!
چند تا علامت سوال رو سرم ایجاد شد از اون علامتا که موقع حل کردن سوالات فیزیک رو سرم ایجاد می شد
یکم تفکر کردم گفتم من نفهمیدم دوباره بگو
حمید : اولش که انگلیسی حرف میزنی با حروف فارسی از اول به آخر می گی و وقتی فارسی حرف میزنی با حروف انگلیسی از آخر به اول حرف بزنی
نیما: دفعه قبلی که گفتی فرق می کردا..
حمید:توهم زدی تو..بیکاری خودت و کار پیدا کردن یعقوب بهت فشار اورده.
نمی دونم شاید همین که حمید میگه درسته..بهش گفتم باشه اونجا من چیزی نمی گم.
حمید: آفرین حالا شدی یه پسر حرف گوش کن
چون پای به دست اوردن کار در میون بود لحظه ای درنگ نکردیم.و زود رفتیم
چون از قدیم هم گفتن در پی کاریابی حاجت هیچ استخاره نیست!

نیم ساعت توی راه بودیم بعد رسیدیم به ادرسی که یعقوب داده بود.
دل تو دلم نبووود( الکی گفتم تا یکم جو داده باشم)
ابتدا خوب همه جا رو باحمید بررسی کردیم.یه ساختمان نو ساز بود که حمید گفت من فکر می کردم الان با یه خونه ای از عهد بیا من و ببوس مواجه میشیم...
نیما:عهد چی؟ جدیده؟نداشتیم!
حمید:همون دقیانوس و ماکسیمیلیانووس و اسپارتاکووووس ولی چون اونا خارجیه ما معادل فارسیش رو می زاریم یه چیزی که به زبون خودمون بخوره!
نیما: گند زده بودی توی ادبیات بس نبود حالا توی تاریخ هم بیا گند بزن!
حمید: تو که چیزی از تاریخ نمی دونی حرف نزن.برو واکسنتو بساااز.
تو دلم خدا رو شکر کردم حمید نرفت معلم نشد و گرنه معلون نبود چی تحویل جامعه می داد!
در زدیم یک ادم گنده سیاه سیاه سیاه اومد در رو باز کرد قیافش شبیه دزدای دریایی بود.
نه سلامی نه علیکی.نه بفرمایی چیزی با صدای کلفتش گفت اسم رمز.
من همونجا از خیر کار گذشتم و خواستم بر گردم.اولش که اینجوری باشه وای به حال اخرش.
اسم رمز رو گفتیم رفتیم تو.اسم رمز شلغم بود .هر کس میره اونجا و نتیجه می گیره می تونه دیگران رو هم معرفی کنه تا تخفیف بگیرن و خودش هم توی مراجعات بعد بتونه تخفیف بگیره
به حمید گفتم چرا همچین ادم گنده ای رو گذاشتن اینجا؟هر کس این رو ببینه در میره جرات نمیکنه بره تو
حمید: هر هر..اونوقت اسم من بد در رفته...
نیما:من که چیزی نگفتم فقط سوال پرسیدم.
حمید:خوب منظورت این بود چرا دخترای خوشگل ابرو کمون چشم عسلی نمی زارن تا جذب بشی و فرار نکنی...این لنده هور رو واسه این گذاشتن کسی خواست پول نده و در بره حسابش رو برسه. اینجا اومدی پول ندارم و پول نمی دم از حرفات خوشم نیومد نداریم.
رفتیم توی ساختمون و ما رو هدایت کردن طرف یه سالن.
جز ما 10نفر دیگه هم بودن که اینجا سه تا منشی خوشگل داشت به قول حمید منشی باقلوا! که هر کدوم مال یه اتاق بودن و مشخصات رو یاد داشت می کردن.
توی سالن عکسای عجیب غریب زده بودن عکسای اژدها و مار عقرب و اسکلت مرد عنکبوتی شوالیه سیاه و غول برره
اون سمت هم عکسای خانوادگی رو زده بودن همه قیافه ها عجیب غریب. وحشتناک.از اون قیافه هایی که اگه روی در قندون بزاری عمرا بچه به قندون دست بزنه
خواستم از حمید یه سوالی بپرسم.دیدم حمید نیست.ترسیدم..گفتم نکنه ناپدیدش کردن
بعد که نگاه کردم دیدم رفته و با یکی دیگه از مراجعا سر صحبت رو باز کرده و داشت کار فرهنگی می کرد
چه سرعت عملی داشت .من هنوز با فضای محیط اشنا نشده بودم حمید با ادماش آشنا می شد
بعد هم رفت سراغ یکی از منشی ها
حمید حرفاش که تموم شد و اومد پیش من..گفت نیما کلی اطلاعات گران بها کسب کردم
گفت اینجا 3 تا اتاقه تو هر اتاق هم یه نفره .اینا هر روز جاهاشون رو عوض می کنن.
و تو باید شانسی یه اتاق رو انتخاب کنی
کسی نمی دونه کی تو کدوم اتاقه. میگن زنه سختگیر تره ولی من می دونم تو کدوم اتاقه.
و ما میریم پیش زنه که تو اتاق سمت چپه تا راحت تر نتیجه بگیریم
نیما:چرا پیش مردا نریم؟
حمید:خوب مردا بیشتر پول می گیرن تخفیف هم نمی دن! ولی زنها انسان دوست تر هستن قیافه تو رو که می بینن حتی حاضرن یه پولی هم کمک کنن!
- پوووول؟منم که بیکاار پول نداشتم..باشه میریم پیش زنه.خدایا خودت به دادمون برس
یه نیم ساعتی وایسادیم.توی اتاقی که قرار بود ما بریم جز یه نفر کسی دیگه نرفت
که اونم بعد از چند دقیقه با لگد پرت شد بیروون.
ترس اومد توی دل من..گفتم نیما عاقل باش عقلت رو نده دست حمید.بیکار هستی دیوانه که نیستی
خواستم با شیوه های مدرن و جدید حمید رو منصرف کنم و بگم بریم توی یه اتاق دیگه
ولی حمید راضی نشد
و رفتیم توی اتاق تاریک که فقط قسمتی از اون روشن بود چشمتون روز بد نبینه همین که دیدم نزدیک بود همونجا سکته کنم و دار فانی رو وداع بگویم و به دیار باقی بشتابم..
یه پیرزن با موهای قرمز که با دندون های طلاش به ما لبخند می زد شاید می خواست بگه منم دندون طلا دارم
قیافش دست کمی از اجنه و شیاطین نداشت..منم همیشه شنیده بودم جنها موهای قرمز دارن
ترسیدم زود سرم رو انداختم پایین تا یه وقت شب کابوس نبینم
وقتی من سرم رو انداختم پایین اون خیلی خوشش اومدو گفت احسنت احسنت باریکلا مرحبا..ایولاا
فکر کرد چون حجاب سرش نداره من سرم رو انداختم پایین و نمی خوام نگاه کنم..و بعد به حمید گفت یاد بگیر
حمید هیچی نگفت.صدایی ازش در نمی یومد
گفت ساکتی؟ زبون نداری؟
حمید گفت اگه حرف بزنم تبدیل به جک و جونور نمی شم؟
پیرزن خندید و گفت اگه حرف نا مربوط نزنی نه!
حمید:پس هیچی نمی گم.
یه اخم به حمید کرد گفتم الانه که حمید سوسک بشه خودم رو اماده کردم با دمپایی . کفش یا کتاب بزنم تو سرش
حمید گفت: خوب نگاه کردن به پیرزن نه نه بخشید.. کسایی که سن و سالی ازشون گذشته اشکالی نداره
بله حمید فتوا هم صادر می کنه.تاریخی و ادبی کم بود حالا توی حوزه دین هم ورود پیدا کرده
پیرزن خندید و شروع کرد سخنرانی و از افتخارات و سوابق خودش گفتن .ما هم خیلی به صحبت هاش توجه می کردیم.و تحت تاثیر قرار گرفته بودیم
یه حسی می گفت نیما کار پیدا شد.یه حسی می گفت نیما کاش زودتر اومده بودی یه حسی دیگه هم می گفت نیما تو گشنته این حس ها رو با هم قاطی نکن!!!
پیرزن گفت پیش پای شما یکی اومده بود اینجا می خواست کنکور قبول بشه
ولی من انداختمش بیرون طلسمشم کردم تا هیچ جا جواب نگیره.هر چیزی حرمتی داره
درس نمی خونه میره دنبال دخترا و وقتش رو با اونا می گذرونه بعد می خواد قبول بشه
واسه هر چیزی باید تلاش کرد تا به نتیجه رسید!
من فقط واسه پول کار نمی کنم.قواعد و اصول داره کار من!
تا گفت قواعد..حمید گفت نیما فامیلتووونه!
بعد گفت شما هم اگه اومدید بدون تلاش به جایی برسید برید بیرون بهتره تا باهاتون بر خورد بدی نکردم
حمید گفت ما دیگه کارمون ازتلاش گذشته و هیچکی مثل ما نیست تلاش و کوشش و جنب و جوش داشته باشه
بعد منم از سوابق خودم در زمینه بیکاری گفتم و یه راهکار هایی هم ارائه دادم تا اگه یه وقت مسئولین رو دید بهشون بگه.
ولی شانس ما رو می بینید یه بار اومدیم پیش رمال و فالگیر طرف مقید به باز ی جوانمردانست
اخلاق ورزشکاری داره
من و حمید خیلی حرف زدیم و اون بیشتر ساکت بود انگار داشت ما رو روانشناسی می کرد
بعد خیلی خوشش اومد ما این قدر دنبال کار و تلاشیم و یه لحظه بغضش گرفت خواست گریه کنه از بس دلش به حال ما سوخت گاهی خودمم هم دلم به حال خودم می سوزه
بعد خواست همونجا پیش خودش استخدام بشیم ولی شرم و حیا به ما اجازه نداد قبول کنیم حالا ایشون یه تعارفی زد ما که نباید بی جنبه باشیم
و بعدش کلی حرفای روانشناسی و فلسفی زد اصلا انگار ما رفته بوودیم پیش مشاور و روان شناس تا فالگیر و رمال اخه کدوم رمالی دیدی نیچه و فروید بشناسه؟؟؟!!!!
ما رو برد توی حیاط و گفت 20 دور از اینور تا اونور حیاط بدویین.تا اومدیم غر بزنیم گفت چیز ی هم نباید بگید
تو دلم گفتم واسه پیدا کردن کار 20 دور که هیچ 200 دور هم باشه مشکلی نیست.نیما قویه
ما هم رفتیم تا اون سر حیاط و اومدیم..بازم رفتیم و اومدیم هی رفتیم و اومدیم وای که چه قدر می رفتیم می اومدیم
دور اخر که تموم شد حمید گفت اگه زمین واسه شخم زدن دارید بگیدا ما الان بدنمون گرم شده
گفت خواستم ببینم چه قدر اهل تلاش و کوشش هستید..چون خیلی ها فقط ادعا می کنند
منم یه لحظه یه غروری در من ایجاد شد که بله منم می تونم..ما اینیم!
حمید زیر لب گفت تلاش کل جامعه بیکارای جهان رو روی ما امتحان کرد
بعد دوباره رفتیم توی ساختمون و بقیه مراحل رو انجام دادیم
دیگه خیلی با هم خودمونی شده بودیم و به من می گفت اقا نیما و به حمید می گفت تو و به اسم صدا نمی زد
که حمید بهم گفت مبارکه.به پای هم پیر بشید ایشالاه عروسی بچه هاتووون
نیما: چی؟
حمید: خودت رو به اون راه نزن .از تو خوشش اومده..اقا اقا هم از دهنش نمی افته.بعدا هم خودش رو به صورت یه دختر خوشگل و وجوون و باقلوایی در می اره
بعد تو هم ساده و.کم عقل و ندید بدید و کم تجربه قصد ازدواج پیدا می کنی و بادا بادا مبارک بادا میشی!
نیما:یکم خجالت بکش اون جای مادر بزرگته
بعشدم ذهن تو ایراد داره همش دور بر این چیزاست..همه مثل تو نیستن
حمید:یکی دیگه عاشق میشه چرا خجالتش رو من بکشم.
یه چند تا جمله بود که اون گفت و ما تکرار کردیم ولی به دلیل حق و حقوق مولف من اینجا نمی گم.
صحبتا که تموم شد پیرزن دو تا کاسه اورد که توش اب بود و یکم پودر که به نظر پتاسیم می اومد ریخت توی کاسه و یکدفعه یه جرقه زد و دود کرد
مثل توی این فیلما که بعدش ادما غیب میشن ولی من و حمید غیب نشدیم واسه غیب شدن حمید باید یه بشکه اب بیارن
و بعد یه خودکار داد دست من و حمید و گفت بزنیم تو اب و بگیم اجک مجک لا ترجک،
و بعد شروع کرد ورد خوندن که من سر در نیاردم.
بعد دیدم توی کاسه حمید حالت موج مانند ایجاد شده و مال من صافه!

ادامه رمان در فصل چهارم

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 115
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 22
  • آی پی دیروز : 56
  • بازدید امروز : 37
  • باردید دیروز : 81
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 14
  • بازدید هفته : 230
  • بازدید ماه : 37
  • بازدید سال : 5,803
  • بازدید کلی : 232,452