loading...
مرجع دانلود رمان عاشقانه جدید
b1ali بازدید : 269 سه شنبه 15 بهمن 1392 نظرات (0)
با این حرف من دو تاشون برگشتن طرف من . بابا با عصبانیت می خواست هجوم بیاره طرف من که مامان وسط من بابا قرار گرفت و گفت :
_ به خدا اگه بهش دست بزنی می زارم میرم . خوب حق داره دیگه . تا حالا یه بار ازش پرسیدی که خودش چی دوست داره .

بابا با این حرف مامان خودش رو عقب کشید و انداخت روی مبل .
_ اون بچه است . چی می فهمه .صلاحش نیست که با این پسره ازدواج کنه .
_ نه پس صلاحش در اینه که با پسر عمه اش ازدواج کنه .این چیزی نیست که بشه بهش زور گفت . شاید اصلا از شهرام خوشش نیاد . زوری که نیست .
_ شهرام نشد یکی دیگه . ولی من نمی دونم چرا از اول از این پسره خوشم نیومد . هر بار می بینمش یه حس بدی بهم دست می ده .
مامان با سر بهم اشاره کرد که برم تو اتاقم . می دونستم که با تمام بداخلاقی ها و عصبانیت های بابا ، قلق بابا دستش بود و اگه می خواست می تونست راضی اش کنه . دخالت من فقط کار رو بدتر می کرد و بس . اگه من می گفتم که از غلامرضا خوشم اومده ، اگه شده منو تا آخر عمر مجرد توی خونه نگه می داشت ولی نمی گذاشت باهاش ازدواج کنم . دخالت من نتیجه عکس می داد و کارها رو خراب تر می کرد .
سرم رو انداختم پایین و بی سرو صدا از سالن خارج شدم . سامان جلوی در اتاقش به چهارچوب تکیه داده بود وقتی منو دید آروم گفت :
_ زیاد فکر نکن . درست میشه .
خدایا این پسر یه چیزیش میشه ها . نه اینکه اصلا چشم نداشت منو ببینه .نه به اینکه داره اینجوری طرافداری منو می کنه و بدتر از همه داره طرف غلامرضا رو می گیره .
روی تختم دراز کشیدم و گوشی رو چک کردم یه اس ام اس داشتم غلامرضا بود نوشته بود :
_ زیاد خودتو ناراحت نکن . همه چی درست میشه .قول می دهم . بابات رو راضی می کنم . به هر قیمتی شده .
تا حالا هر حرفی زده بود بهش عمل کرده بود . برایش آرزوی موفقیت کردم و خوابیدم .

با صدای گوشی خانم دکتر از گذشته بیرون اومدم . دکتر معذرت خواهی کرد و رفت بیرون .
******
دکتر بعد از تمام شدن صحبت هایش با آسمان از اتاق بیرون رفت . توی راهرو بیمارستان ، پدر و مادر آسمان نشسته بودند و منتظر دکتر بودند .
_ سلام خانم دکتر . آسمان امروز حالش چطوره ؟
_ سلام ، آقای مقدسی مگه قرار نبود توی خونه بمونید .
_ خانم دکتر توی خونه آروم و قرار نداریم . مادرش که فقط گریه و زاری می کنه .منم که یه جورهایی احساس خفگی می کنم . باز اینجا که هستیم می تونیم یه خبری ازش بگیریم .
_ آسمان حالش خوبه . بهتر میشه . نگران نباشید . قسمت اصلی شوک رو رد کرده .
_ می تونیم یه چند دقیقه ای ببینیمش ؟
_ نه .فعلا صلاح نیست . یه کم دیگه هم تحمل کنید لطفا .اگه اجازه بدید من باید برم .
چند قدمی دور شده بود که برگشت و گفت :
_ ببخشید آقای مقدسی ، من می تونم برادر آسمان رو ببینم . می خواهم با ایشون هم صحبتی داشته باشم .
_ البته . هر وقت که شما بخواهید می گم بیاد خدمتتون.
_ امروز می تونه یه سری به من بزنه ؟
_ چشم . همین حالا بهش می گم .
دکتر خسته به طرف اتاقش به راه افتاد .
تازه نهارش رو خورده بود که تقه ای به در زده شد .دکتر بفرمایید گفت و ظرفهای روی میز رو جمع کرد .
پسر جوانی در چهارچوب در ایستاده بود .
_ بفرمایید داخل .
با دست مبلی را به پسر جوان نشان داد و گفت :
_ بفرمایید من همین الان می یام .
دکتر وقتی برگشت داخل اتاق جوان روی مبل نشسته بود .به احترام دکتر از جا بلند شد و دکتر با خواهش می کنم بفرمایید ، از او خواست تا بنشیند . خودش هم روبروی او روی مبل نشست .
چند لحظه سکوتی در اتاق حکم فرما بود . دکتر با گفتن «شما باید آقا سامان باشید » سکوت رو شکست .
_ بله من سامان هستم . برادر آسمان .
_ خوشحال که می بینمت سامان خان .فکر می کنم خودت کم و بیش بدونی برای چی خواستم تو رو ببینم ، نه .
_ فکر می کنم می خواهید در مورد آسمان حرف بزنید .
_ ای تقریبا ، خوب حالا بگو ببینم نظرت راجع به این اتفاق چیه ؟ به نظر تو مشکل از کجا بوده ؟
_ نمی دونم .غلامرضا پسر خوبی به نظر می اومد ، خیلی هم مشتاق بود که این ازدواج زودتر سر بگیره . خوب اگر علاقه ای به آسمان نداشت ، چرا اینقدر پافشاری می کرد ...کسی که دختری رو دوست داره چند روز بعد از عقد نمی زاره بره اونم بی خبر و بی دلیل .
_ تو که باید خوب اونو بشناسی نه ؟
دکتر در حین ادای این جمله کاملا سامان رو زیر نظر داشت . سامان رنگش پرید و دستپاچه گفت :
_ من ...نه ، من از کجا باید بشناسمش . یعنی در همین حدی که می دیدمش و....
_ مطمئنی که نمی شناسیش ؟
_ آسمان چیزی به شما گفته ؟ اون گفته که من می شناسمش ؟
_ نه تقریبا ، حالا هم ازت می خواهم که همه چیز رو از اول برام تعریف کنی ؟ اولین بار کجا غلامرضا رو دیدی ؟ چطور باهاش آشنا شدی ؟

سامان من و منی کرد و گفت :
_ من ...باور کنید زیاد از نزدیک نمی شناختمش ...فقط ....قول می دید که هیچ چیزی به پدر و مادرم نگید ؟ نمی خواهم اونها بفهمن ، همین طور به آسمان ...لطفا ...

_ باشه ، قول می دهم هر حرفی که زده می شه توی همین اتاق بمونه و از اینجا بیرون نره .
_ من ....اون روز قرار بود با چند تا از دوستام بریم بیرون . یکی از دوستام یه دختر رو سرکار گذاشته بود و باهاش توی کتابخونه قرار گذاشته بود . ما هم می خواستیم بریم و مخفیانه اونها رو دید بزنیم و کمی بخندیم فقط همین .
تازه رسیده بودم توی خیابون مورد نظر که دیدم آسمان با عجله از یه کتابفروشی بیرون اومد و وارد یه کتابفروشی دیگه شد . بلافاصله پشت سرش هم یه پسر اومد . شک کردم با خودم گفتم نکنه این پسره مزاحم آسمان شده باشه .وارد کتابفروشی که شدم دیدم کنار آسمان ایستاده و داره حرف میزنه . به نظر می رسد آسمان حسابی کلافه است و نگران به نظر می رسید . چند دقیقه ای نگذشته بود که اون پسر اومد طرف من و وایستاد جلوم و دستش رو به طرف من دراز کرد و گفت :
_ من غلامرضا دریانی هستم . از آشنایی ات خیلی خوشحال شدم آقا سامان .
با تعجب نگاهش کردم قبل از اینکه من حرفی بزنم اون شروع کرد به حرف زدن :
_ آقا سامان بهتره بریم بیرون . می خواهم باهات حرف بزنم . مثل دو تا مرد .
دنبالش از کتابفروشی بیرون اومدم ، به ماشینی اشاره کرد و گفت :
_ بشین بریم یه جای دنج و با هم یه صحبتی بکنیم . زیاد وقتت رو نمی گیرم .
من که هنوز متعجب بودم همین طور داشتم بر و بر نگاهش می کردم ، دستم رو کشید و منو برد سمت ماشینش . با هم رفتیم کافی شاپ ، روبروم نشسته بود و داشت قهوه اش رو می خورد
_ خوب من منتظر هستم . میشه توضیح بدین جریان چیه ؟ شما پیش خواهر من چیکار می کردین . اگر تا حالا چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود که می خواستم اول حرفهای شما رو بشنوم .
_ آروم باش سامان ، ما هر دو مردیم و حرف همدیگر رو می فهمیم .ببین من از خواهرت تو خوشم اومده و می خواهم بیشتر باهاش آشنا بشم .آنطوری عصبانی نشو بزار حرفم رو تموم کنم بعد . تو خودت اگه از یکی خوشت بیاد ، دلت نمی خواهد باهاش بیشتر آشنا بشی ، باهاش صحبت کنی و بدونی چطور دختریه ، همین طوری که پا نمی شی بری خواستگاری طرف . شاید اصلا اخلاقش باهات جور در نیومد یا مثلا طرز فکرهای متفاوتی داشتین .
_ خوب اونوقت می خوای با صحبت کردن همه اینها رو بفهمی . برو آقا برو خودت رو سیاه کن ...
_ سامان من به آسمان علاقه دارم . می خواهم بیام خواستگاریش ، منتها اول باید باهاش یه چند کلمه ای صحبت کنم یا نه ؟ شاید اصلا اون از طرز حرف زدن من یا چه می دونم از صدای من خوشش نیاد . ببین من یه شرکت ساختمانی توی تهران دارم انشالله که بزودی درست تموم میشه میای پیش خودم بلاخره من نمی زارم که تنها برادر زنم بیکار بمونه . خودم کمکت می کنم تا درست رو ادامه بدی .حتی اگه شده باشه توی دانشگاه آزاد تهران .
_ خوب ، در مقابل این کمک هات چی می خواهی حالا ؟
_ تو به من کمک کن با آسمان کمی صحبت کنم و با هم بیشتر آشنا بشیم ، شیرینی شما روی چشم من . من یه پراید ثبت نام کردم که تا یکماه دیگه از کارخونه تحویل می گیرم ، دلم می خواهد برادر زن عزیزم بهترین ها رو داشته باشه ، به خاطر همین هم بعد از عقد به برادر زنم کادو می دمش ، فقط کاری کن من راحت تر بتونم باهاش صحبت کنم . تا حالا حتی نتونستم صداش رو درست و حسابی بشنوم . قول می دهم تا چند روز دیگه با خواهرم میام خواستگاری .
_ باید فکر کنم بعد می گم .
_ باشه . این کارت منه . شماره موبایلم روشه . تو هم شماره ات رو بده تا اگر کاری داشتم بتونم باهات تماس بگیرم .
_ متاسفانه من موبایل ندارم .
_این که مشکلی نیست . بلند شو بریم .
_کجا ؟
_ تو بیا می فهمی .
با غلامرضا رفتیم و اون برای من یه گوشی گرون قیمت و یه سیم کارت خرید . بعد هم یه گوشی معمولی و سیم کارت دیگه ای هم خرید و گفت که به یه بهانه ای اون گوشی رو برسونم دست آسمان تا بتونه باهاش صحبت کنه .
دکتر کمی جا به جا شد
_ اونوقت یعنی شما خواهرت رو معامله کردی ؟
_ نه ، این حرف رو نزنید . خوب ...یعنی ......من نمی دونم . از وقتی این اتفاق افتاده همش عذاب وجدان دارم من نباید به غلامرضا اعتماد می کردم و اجازه می دادم به اسمان نزدیک بشه . ولی آخه هر حرفی که زده بود انجام داد . همش نگران بود که توی خونه برای آسمان مشکلی پیش نیاد . رفتار و حرکاتش نشون می داد که آسمان براش خیلی باارزشه . هر دفعه که منو میدید برای اینکه منو راضی کنه تا هدیه ای برای آسمان ببرم ، کلی پول خرج می کرد و یه کادو گرون تر برای من می خرید . از عطر گرفته تا لباس و کفش اینجور چیزها . مثلا من برای خرید رفته بودم و وقتی دوستام برای خواهرهاشون چیزی می خریدند منم برای آسمان روسری نمی دونم اسپری چیزی می خریدم .هر چند که از نگاه آسمان مشخص بود که باور نمی کنه یا شاید هم غلامرضا می گفت که اونها رو براش فرستاده .
_ خوب جدیدا با غلامرضا تماسی نداشتی ؟
_ نه بعد از بیرون اومدن از محضر دیگه نه دیدمش ، نه باهاش صحبتی کردم . هر چقدر هم باهاش تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود .
_ سامان ، واقعا اون پراید رو بهت کادو داد یا نه ؟
_ بله داد . برگ ثبت نام و یه چک به مبلغ باقی مانده که باید موقع تحویل واریز می شد . قرار بود دو هفته بعد از عقد از کارخونه تحویل بگیرمش . وقتی این اتفاق افتاد دیگه دل و دماغی برام نموند و هنوز نرفتم تحویلش بگیرم .یعنی نتونستم . همش با خودم میگم این ماشین به قیمت داغون شدن آسمان به دست من رسیده . اصلا دست و دلم نمی یاد که برم تحویلش بگیرم .
اشکی از گوشه چشم سامان چکید که زود جلوی اون رو گرفت .....
*****

تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
عجب شاخه گل وار به پایم شکستی
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
که صورتگری را نبود این چنینی
پریزاد عشق رو مهآسا کشیدی
خدا را به شور تماشا کشیدی
تو دونسته بودی چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بیتاب
تا گفتم دلت کو تو گفتی که دریاب
قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی
تو یک جمع عاشق تو صادق ترینی
همون لحظه ابری رخ ماه روآشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت
گذشت روزگاری از اون لحظه ناب
که معراج دل بود به درگاه مهتاب
در اون درگه عشق چه محتاج نشستم
تو هرشام مهتاب به یادت شکستم
تو از این شکستن خبر داری یا نه
هنوز شور عشق رو به سر داری یا نه
تو دونسته بودی چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بیتاب
تا گفتم دلت کو تو گفتی که دریاب
قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی
تو یک جمع عاشق تو صادق ترینی
همون لحظه ابری رخ ماه رو آشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت
هنوز هم توشب هات اگه ماه رو داری
من اون ماه رو دادم به تو یادگاری
سرم از روی پاهام برداشتم و اطرافم رو نگاه کردم . صبح شده بود و من هنوز نتونسته بود چند دقیقه ای بخوابم . تمام شب رو داشتم گریه می کردم ، بی خوابی زده بود به سرم و این باعث شده بود که عصبی باشم . دلم می خواست با اولین نفری که وارد اتاق میشه دعوا کنم و هر چی دم دستم میرسه به طرفش پرت کنم . وای که من چقدر ضعیفم .از دیروز سرم رو قطع کرده بودند و من باید با غذاهای سبک رژیم غذایم رو شروع می کردم ، از دیروز تقریبا چیزی نخورده بودم . نمی تونستم ، هر چی می خوردم بالا می اوردم و این بدتر حالم رو خراب می کرد .دوباره سرم رو گذاشتم روی پاهام و به فکر رفتم .
در باز شد ، اعتنایی نکردم . با صدای خانم دکتر سرم رو بلند کردم . لبخند همیشگی روی لبهاش بود . زیر لب سلامی کردم :
_ سلام عزیزم . خواب بودی ؟ چی شده باز غمبرک زدی روی اون تخت . پاشو بیا پایین .بریم کمی توی محوطه قدم بزنیم .
_ حالم زیاد خوب نیست .میشه همین جا حرف بزنیم .
_ حالت خیلی هم خوبه . من دکترتم و مطمئنم که از من هم سالمتری . پس حالا مثل دختر های حرف گوش کن بیا پایین با هم بریم روی یه نیکمت خوشگل بشینیم و حرف بزنیم .
اومد طرفم و کمکم کرد از تخت بیام پایین . با کمکش آروم قدم بر می داشتم . روی یه نیمکت نشستیم و دکتر پایش رو انداخت روی پای دیگش
_ خوب آسمان خانم من منتظرم . امروز باید تا آخرش برام بگی . غش و ضعف و نمی دونم خسته شدم و اینها رو قبول نمی کنم ها .
بعد از اون روز ، غلامرضا و خواهرش یه بار دیگه هم سر زده اومدند . ولی حرف بابا همون بود و تغییری نکرده بود . هر بار هم بعد از رفتنشون بابا و مامان با هم حسابی بحث می کردند و آخرش هم یه دو سه روزی قهر بودند . من چند بار با مامان صحبت کردم و غیر مستقیم ازش خواستم بابا رو راضی کنه . سامان تازه یادش افتاده بود که برادر منه و مدام به بهانه های الکی برام کادو می خرید و بعد می فهمیدم که غلامرضا برام فرستاده
یکبار بابا تصمیم گرفت که پنج شنبه بریم مهمون و خونه نباشیم تا اینها بیان و برگردن ولی فکر کنم سامان بهش خبر داده بود که انها هم روز چهارشنبه اومدن و بابا رو حسابی غافل گیر کردن .
عصر همون روز سامان و بابا بیرون رفتن و بعد دو ساعت برگشتن . بابا حسابی تو فکر بود . فکر می کنم سامان مخش رو زده بود که رضایت بده . حتما بازم غلامرضا سیبیلش رو چرب کرده بود .....می بینید چه خانواده توپی هستیم . همه من رو برای یه منفعتی می خواستن .
چهارشنبه بود که ناغافل غلامرضا و خواهرش دوباره سر و کله شون پیدا شد . بابا حسابی تعجب کرده بود و هی زیر لب غر غر می کرد . اینبار به جای اینکه مخالفت کنه روش دیگه ای رو در پیش گرفته بود . داشت کلی سنگ جلوی پای اونها می انداخت تا خودشون منصرف بشن .
_ ببینید خانم دریانی من اصلا قصد نداشتم که حالا دخترم رو شوهر بدم .ولی خوب حالا که شما اینقدر مصر هستید . منم یه شرطهایی دارم .
_ شما هر چی امر بفرمایید ما قبول می کنیم .شما فقط بفرمایید چه شرطی دارید .
_ خوب اول از همه اینکه من دختر به غربت نمی دهم . برادرتون باید بیاد اینجا زندگی کنه .
غلامرضا روبه بابا کرد :
_ البته . من اون دفعه هم خدمتتون عرض کردم من مشکلی ندارم . حاضرم بیام منتها کمی وقت لازم دارم . شما اجازه بدین ما نامزد بشیم من کارهامو انجام می دهم و می یام .
بابا نگاه عصبانی به غلامرضا کرد
_ اجازه بدید بقیه حرفهامو هم بزنم بعد صحبت از نامزدی بکنید .آسمان باید ادامه تحصیل بده و می خواهم این موضوع توی عقدنامه باشه .
غلامرضا سرش رو به علامت موافقت تکان داد
_ در مورد مهریه هم ، 500 سکه طلا باشه . شما که مشکلی ندارید؟
_ آقای مقدسی شما گفتید 500سکه منم می گم ، اپارتمانی که دارم به اضافه 500سکه .خوبه؟
دهن بابا از تعجب باز مونده بود . چند دقیقه طول کشید تا خودش رو جمع و جور کنه .
_ باید اینجا هم یه خونه بخری . منتها نه اینکه اپارتمان مهریه آسمان رو بفروشی . عروسی مفصلی هم باید بگیرید . همین طور خرید عروسی هم باید مفصل و چشمگیر باشه . می خواهم توی فامیل مراسم آسمان تک باشه .
مهتاب خانم وارد صحبت شد
_ البته که این کارها رو خواهیم کرد . حتی اگه شما هم نمی گفتید ما مراسم مفصلی می گرفتیم . غلامرضا تنها برادر منه . من کلی براش ارزو دارم . همه چی باید کامل باشه .
خلاصه هر چی بابا گفت ، اونها یه چیزی گذاشتن روش . آخرش بابا دیگه کم آورد و سکوت کرد .
_آقای مقدسی شما اگه موافق باشید یه عقد محضری بگیریم و بعد از اینکه غلامرضا کارهاشو انجام داد ، مراسم عروسی رو برگزار می کنیم .
_ بسیار خوب . منتها اول اجازه بدید ما تحقیقاتمون رو بکنیم و همین طور آسمان امتحاناتشو بده بعد .
_ ولی اینها که گفتید حداقل یه ماه طول میکشه .
_ همین که گفتم . اگه تحقیقات من نتیجه اش خوب بود ، انشالله بعد از کنکور اسمان در مورد نامزدی بچه ها صحبت می کنیم .
بابا یه چند روزی رفت تهران و برگشت .خیلی پکر بود .آنطور که از صحبت های مامان فهمیدم ، همه از غلامرضا و خانواده خواهرش تعریف کرده بودن . بابا یه مدت همش داشت پرس و جو می کرد و آخرش هم در حالی که نارضایتیش کاملا معلوم بود ، جواب مثبت رو داد . منتها گفت که فعلا باید صبر کنند تا من هفته دیگه کنکورم رو بدم بعد بیان برای صحبت .
تا بابا جواب مثبت رو بده ، مردم و زنده شدم . این وسط باید امتحانهای آخر ترمم رو هم می دادم . با یه بدبختی درسهامو پاس کردم که نگو .
سه روز مونده بود به کنکور که مهتاب خانم زنگ زد و خواست با بابا حرف بزنه . از کنجکاوی داشتم می میردم . یه نیم ساعتی با، بابا صحبت کرد . بابا رفته بود توی اتاق و درشم بسته بود . وقتی اومد بیرون تو فکر بود .مامان با سر به من اشاره کرد برم توی اتاقم . تا خواستم بلند شم و برم ، بابا مانع شد و گفت :
_ بشین . اینها به تو هم مربوط میشه .
برگشتم و نشستم .
_ خواهر غلامرضا تماس گرفته بود . این رو که متوجه شدین . ظاهرا عمه پیری داشته اند که بزرگ خانواده هست . حالش بد شده و توی بیمارستان بستریش کردن . می خواست که بعد از برگزاری کنکور بلافاصله عقد کنند تا یه وقت اگه اتفاقی برای عمه شون افتاد نامزدی عقب نیفته . برای همین هم شنبه غلامرضا میاد تا باهاش برین آزمایش . یکشنبه هم خانواده خواهرش میان برای بله برون و فرداش هم میریم محضر برای عقد .
شوکه شده بودم . یعنی به این راحتی ، همه چیز ردیف شد و تمام .
کنکور رو که ازش چیزی نپرسید .چون واقعا نمی دونم اصلا چطور اون چند روز رو گذروندم چه برسه به این که کنکور هم بدهم . غلامرضا مرتب تماس می گرفت و حرفهای قشنگ می زد ، یه زندگی قشنگ ترسیم می کرد . رویایی ، رویایی .کنکور رو که حسابی گند زدم . بیشتر سوالها رو جواب ندادم ، باقی مونده رو هم شانسی زدم . فقط نشسته بودم تا وقت تموم بشه و من از سالن بزنم بیرون . همه سخت مشغول بودن و سرشون رو هم بلند نمی کردند ولی من نشسته بودم و داشتم ویفرم رو گاز می زدم . صدای خش خش ویفر خوردن من توی تمام سالن پیچیده بود و بعضی ها رو حسابی عصبی کرده بود چون با حرص سرشون رو بلند می کردند و نگاهی بهم می کردند و دوباره مشغول می شدند .
تا از سالن بیرون اومدم ، یه نفس عمیق کشیدم و با لبخند بیرون رفتم . غلامرضا رو توی اون شلوغی دیدم که گوشه خیابون به ماشینش تکیه زده بود .مهتاب و مامان هم توی ماشین منتظر من بودند .
به خاطر حال وخیم عمه غلامرضا ، قرار بود که فعلا یه حلقه بخریم . و بعد از عقد کم کم خریدامون رو انجام بدیم . یه انگشتر گرون قیمت برای من و یه حلقه ساده برای غلامرضا نتیجه خرید اون روز ما بود .
صبح مامان بیدارم کرد تا برای رفتن به آزمایشگاه اماده بشم . خانواده خواهرش هم همون روز قرار بود برای بله برون بیان . چون عمه خانم حالش خوب نبود ، آنها کس دیگری از فامیل رو با خودشون نیاورده بودند . فقط مهتاب بود و همسر و سه تا بچه اش . بچه که نه دو تا دخترش ، یکی ازدواج کرده بود و یکی نامزد بود . پسرش هم فعلا دانشجو بود .
شب بله برون ، بابا فقط به عموی بزرگم گفت که بیاد . صحبت خاصی انجام نشد . بیشتر مراسم معارفه بود تا بله برون . بچه های مهتاب خیلی خونگرم و صمیمی بودند . مخصوصا دخترش که ازدواج کرده بود ولی اون یکی که کوچکتر هم بود ، خیلی بد عنق و گرفته بود .شاید به خاطر اینکه نامزدش نیومده بود ناراحت بود . چسبیده بود به غلامرضا و از کنارش تکون نمی خورد . حتی یه لحظه هم نتونستم اون شب با غلامرضا صحبت کنم از بس که این دختر کنه شده بود . دو تا خواهر هیچ شباهتی به هم نداشتند . خواهر بزرگتر قیافه معمولی داشت و خواهر کوچکتر خیلی ناز و لوند بود . خوشگلیش توی نگاه اول آدم رو محصور خودش می کرد . نمی دونم شبیه کی بود چون نه مهتاب نه همسرش چنین قیافه ای نداشتند .اگه اخمهاشو باز می کرد خوشگل تر هم می شد . اسمش مهر بانو بود . طوری آویزون غلامرضا شده بود که از حرصم می خواستم برم و دستش رو بگیرم و از خونه بیرونش کنم . دارم برات مهربانو ، صبر کن بزار فردا که عقد کردیم دیگه اگه گذاشتم تو داییت رو ببینی ، اگه غلامرضا رو دیدی ، پشت گوشت رو دیدی . نگاه انگار نامزدشه که رفته اینطوری چسبیده بهش .یه ریز بهش بد و بیراه می گفتم و غر غر می کردم .
صبح برای ساعت 10 وقت محضر گرفته بودیم . قبلش غلامرضا رفته بود و جواب آزمایش رو گرفته بود و بعد هم اومدن دنبال ما تا بریم محضر .
وقتی از دفتر خونه بیرون اومدیم ، غلامرضا اشاره ای به خواهرش کرد و خواهرش هم رو به پدرم کرد و گفت :

_ آقای مقدسی مبارک باشه . انشالله که خوشبخت بشن . اگر اجازه بدین بچه ها یه دوری با هم بزنند .
_ اجازه بچه ها دیگه دست خودشونه مهتاب خانم . منتها به این شرط که زود برگردند و مهمونهای منو برای نهار زیاد معطل نکنند.
غلامرضا چشم غلیظی گفت ، دست منو گرفت و کشید . باورم نمی شد . من حالا همسرش بودم به این راحتی . غلامرضا تا نشست پشت فرمان بدون هیچ حرفی ماشین و روشن کرد و حرکت کرد . به طرفش برگشتم و گفتم :
_ عزیزم ، باورت میشه کابوس این دو سه ماه تموم شده باشه ؟
غلامرضا فقط لبخندی زد و هیچی نگفت . ولی من بدون اینکه متوجه سکوت غیر معمولی اون باشم ادامه دادم :
_ غلامرضا حالا کجا داریم می ریم ؟
_ اگه صبر داشته باشی می بینی .
چند دقیقه بعد ماشین رو کناری پارک کرد و پیاده شد و اومد در سمت منو باز کرد:
_ بفرما خانم خانما .
با تعجب گفتم :
_ ولی اینجا که دفترخونه است . نکنه به این زودی پشیمون شدی و میخوای طلاقم بدی .
غلامرضا فقط یه لبخند کوچیک زد و با هم وارد دفترخونه شدیم . به محض اینکه غلامرضا خودش رو معرفی کرد ، سر دفتر از پشت میزش بلند شد و با هاش خیلی مودبانه دست داد و بعد هم به ما صندلی برای نشستن تعارف کرد . چند دقیقه بعد سرش رو از روی کاغذها بلند کرد و کارت ملی منو خواست . با تعجب نگاهی به غلامرضا انداختم . خیلی خونسرد نشسته بود و با سرش تایید کرد و من کارت ملی رو روی میز سر دفتر گذاشتم .ازم خواست چند تا برگه رو امضاء کنم . تا خواستم چیزی بگم ، غلامرضا پیش دستی کرد و گفت :
_ چی شده خانم ؟ یعنی اونقدر به من اعتماد نداری که چشم بسته چند تا کاغذ رو به خاطر من امضاء کنی ؟
نگاهی بهش انداختم و شروع کردم به امضاء کردن و چند تا هم اثر انگشت زدم و بعد غلامرضا بلند شد و اومد ایستاد کنارم .یه پاکت به طرف گرفت و بعد هم سندی رو از سردفتر گرفت و گفت :
_ خانم عزیز این سند آپارتمانی که مهریه شما است به نامتون کردم و این هم مال شما .
پاکت رو ازش گرفتم و بازش کردم یه چک توش بود . با حالتی متعجب بهش نگاه کردم که دیدم با لبخند داره نگاهم می کنم :
_ اون چک معادل قیمت 500 سکه است . حالا شما هم لطف کن و این دو تا برگه رو امضاء کن و تایید کن که مهریه ات رو گرفته ای .
بدون هیچ حرفی برگه ها رو امضاء کردم و انگشت زدم.تا سرم رو از روی برگه ها بلند کردم یه لحظه احساس کردم که چشم های غلامرضا برق می زنه . نمی دونم اون لحظه چه حسی داشت ولی دیگه چشم هایش اون مهربونی چند دقیقه قبل رو نداشت.
وقتی برگشتیم و توی ماشین نشستیم گفتم :
_ عزیزم میشه بگی جریان این مهریه دادن چی بود ؟ مگه من از تو مهریه خواستم ؟
_ نه شما نخواستی ولی وقتی می تونستم دیدم بهتره که همین اول مهریه شما رو بدم . در ضمن ازت خواهش می کنم فعلا در این مورد حرفی به کسی نزنی .باشه ؟
تا خواستم جوابش رو بدم گوشیش زنگ خورد .
_بله ؟
_.....
_ کی این اتفاق افتاد ؟ باشه ، باشه ....
_......
_ نه ، شما آماده بشین منم تا 10 دقیقه دیگه میرسم .
_.......
_ آره ، کارم تموم شد . داریم برمی گردیم . خیلی خوب دیگه ، گفتم که داریم بر می گردیم .
تا تماس رو قطع کرد ، نگران پرسیدم :
_ چیزی شده غلامرضا ؟
_ متاسفم ، نمی دونم چی بگم . عمه ام فوت کرد .
آه از نهادم بلند شد . عمه خانم حالا وقت مردن بود آخه . حداقل می ذاشتی فردا می مردی .
 آسمان من باید برم . به مهتاب هم گفتم آماده بشن تا هر چه زودتر حرکت کنیم .
_ منم باهات میام . بده اگه من نیام .

_ نه آسمان ، تو همین جا بمون . هنوز کسی نمی دونه که من نامزد کردم . تو این شرایط هم اعلام کردنش زیاد جالب نخواهد بود . من چند روزی می روم و بعد برمی گردم . بعد از چهلم عمه خانم ، رسما اعلام می کنیم که نامزد کردیم .
با اینکه حسابی دلخور شده بودم ولی ناچار قبول کردم . به محض رسیدن به خونه ، غلامرضا به همراه خانواده اش حرکت کردند . من حتی مجال پیدا نکردم یه کلمه باهاش حرف بزنم یا یکبار هم که شده گرم های آغوشش رو تجربه کنم . اون رفت و من موندم و یه دنیا تنهایی . یه دنیا غم و یه دنیا سکوت .
اون روز گذشت و بعد از اون هر چی سعی می کردم باهاش تماس بگیرم ، موفق نمی شدم . گوشیش خاموش بود . خودش هم تماسی با من نگرفته بود . دو ، سه روز اول با خودم می گفتم حتما سرش به مراسم گرم شده که با من تماس نمگیره ، به محض اینکه سرش خلوت بشه با من تماس می گیره .
داشتم از نگرانی می مردم . هر وقت بابا یا مامان در مورد غلامرضا ازم می پرسیدن به دروغ می گفتم که تازه باهاش صحبت کردم و حالش خوبه و سرش شلوغه . ولی خودم از ناراحتی و استرس ، شب و روز نداشتم .
وقتی این بی خبری به یه هفته رسید ، دیگه داشتم می مردم ، همش فکر می کردم نکنه اتفاقی براش افتاه یا شاید هم مریض شده .
درست 8 روز از آخرین باری که غلامرضا رو دیده بودم می گذشت . توی خونه بلاتکلیف روی مبل دراز کشیده بودم و داشتم با گوشیم ور می رفتم که سامان اومد تو خونه و منو صدا کرد :
_ آسمان ، آسمان کجایی ؟ بیا کارت دارم .
با بی حالی از جام بلند شدم
_ چی شده ، تو دوباره صدات رو انداختی روی سرت ؟
_ بیا دم در ، یه پیک اومده و برات یه بسته آورده . هر چی می گم بده به من میگه باید خودش بیاد تحویل بگیره . کارت ملیت رو هم بیار .
چادر رو سرم انداختم و رفتم دم در . کارت ملی رو نشون دادم و یه دفتر رو امضاء کردم . یه پاکت داد دستم .پاکت رو این طرف و اونطرف کردم . چیز خاصی روش نداشت . درش رو مهر و موم کرده بودن و روش نوشته شده بود برسد به دست خانم آسمان مقدسی .
روی مبل نشستم و بسته رو باز کردم یه نامه و یه پاکت در بسته دیگه توش بود . نامه رو خوندم . اه از نهادم بلند شد . این امکان نداره ، نه خدایا این امکان نداره ، کارهام کاملا غیر ارادی بودند . سامان داشت با تعجب نگاهم می کرد . مثل آدم های مسخ شده بلند شدم و رفتم داخل اتاقم . تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که اون نامه و بسته رو مخفی کنم . توی اتاقم دور خودم می چرخیدم و بلند بلند حرف می زدم . سر و صدای من باعث شد تا سامان بیاد داخل اتاق . آخرین چیزی که یادم میاد این بود که احساس کردم کل اتاق داره دور سرم می چرخه . فقط همین ......
هق هق گریه هام بلند شده بود . دکتر اومد نزدیک تر و دستم رو گرفت .
_ آسمان ، آروم باش . به من بگو توی اون پاکت چی بود که تو رو به این روز انداخته .
لبخند تلخی زدم
سلام
آسمان متاسفم که به این شکل ازت خداحافظی می کنم . تو دختر ساده و پاکی هستی و قلب پاکی داری . اینبار گذشت ولی از این به بعد این رو به خاطر داشته باش که نباید به سادگی هر کسی رو باور کنی و بهش دل ببندی .
می خواهم این رو بدونی که من به خاطر کاری که کردم واقعا متاسفم ولی پشیمون نیستم . مجبور بودم وگرنه هرگز اینطور با احساس تو بازی نمی کردم .
دنبال من نگرد چون امکان نداره بتونی منو پیدا کنی .همراه این نامه یک وکالت نامه محضری هم هست که به تو اجازه می ده به راحتی و بدون دردسر طلاق بگیری و همین طور یه چک به مبلغ ....که برای جبران ضرر و زیان این عقد به نام تو نوشته شده .
امیدوارم که در زندگی آینده ات خوشبخت بشی . بزار به عنوان یک نصیحت بهت بگم که بهتره کمی از این پول رو صرف خودت بکنی ، قبلا از اینکه همش به دست پدرت و سامان بیفته .
خداحافظ ،
غلامرضا دریانی .
همین طور که داشتم اخرین جمله رو بازگو می کردم چشمهام سیاهی رفت و توی بغل خانم دکتر افتادم .
*******
وقتی که رفت و منو از یاد برد
هرچی که داشتم همه رو باد برد
تو کنج عزلت خودم نشستم
هر چی که آینه بود زدم شکستم
زخم زبون ها رو به جون خریدم
از همه حتی از خودم بریدم
چه عشق نا روایی ، چه درد بی دوایی
چه زخم نا تمومی ، چه سرنوشت شومی

با تو ام ، ای که آبروم رو بردی
کشتی منو اما خودت نمردی
مثل یه کابوس اومدی و رفتی
آتیش به زندگیم زدی و رفتی
رفتی و من موندم و خاکسترم
بلای تو کاش نمی اومد سرم
مثل یه کابوس اومدی و رفتی
آتیش به زندگیم زدی و رفتی
چه عشق نا روایی ، چه درد بی دوایی
چه زخم نا تمومی ، چه سرنوشت شومی

رفتی و من موندم و خاکسترم
بلای تو کاش نمی اومد سرم
مثل یه کابوس اومدی و رفتی
آتیش به زندگیم زدی و رفتی

و دوباره تکرار ، باز هم اردیبهشت ، دوباره دلتنگی و اضطراب ....
سه سال از اون ماجرا می گذره ، توی این سه سال خیلی چیزها فرق کرده . من ، زندگی ام ، دور و برم ، خانواده ام .....تنها چیزی که تغییر نکرده زخم کهنه دل منه که فکر نمی کنم هیچ وقت التیام پیدا کنه .
احساسم و قلبم........ قلبم هنوز هم می سوزه و من این رنج و عذاب رو با تمام وجود تحمل می کنم . شاید احمقانه به نظر برسه ولی من هنوز هم دوستش دارم . عشقی که برام جز غم و رنج و عذاب چیزی دیگه ای نداشت .شبها توی خلوت خودم آدم دیگه ای میشم من می مونم و فکر و یاد اون ....تنها آرزوم اینه که یکبار دیگه هم بتونم ببینمش ......زهی خیال باطل .....
صبح که از خونه میزنم بیرون همه چیز فرق می کنه . نقاب آدم های بی درد رو به صورت زدن و خندیدن و خنداندن ، واقعا سخته ...خیلی سخت .....

_ مریم ، تویی ؟اومدی ، دیر کردی ؟
مریم حسابی توی فکر بود ، این چند روزه زیاد سر حال نبود .
_ جایی کار داشتم ، طول کشید .
نمی دونم چرا چند وقته با من سر سنگین شده ، دیگه مثل قبل نیست .
_ مریم خانم ، یه خبر خوب برات دارم . پول عمل مادرت جور شد .دیگه نگران نباش.
_ چطوری جور شد ؟
نه !!!!!!!!!!، مثل اینکه مریم یه چیزیش هست . در حالت عادی ، الان باید از خوشحالی بالا و پایین می پرید ، اما مثل یه تیکه سنگ بی احساس نشسته جلوم و فقط داره نگاهم می کنه .
_ جور شد دیگه ، تو چیکار به این کارهاش داری ، مهم اینه که تا چند وقت دیگه مادرت سالم و سلامت بر می گرده خونه .
_ آسمان ؟؟!!!! ازت پرسیدم چطوری جور شد ؟
از چشمهایی که تا چند لحظه پیش هیچ احساسی نداشتند ، داشت عصبانیت فوران می کرد .
_ مریم آروم باش . چرا عصبانی میشی . ....از ....از بابا گرفتم .
مریم انگار منتظر یه جرقه برای منفجر شدن بود ، با عصبانیت از جاش بلند شد و تقریبا فریاد زد :
_ من ....من ..اون پول کثیف تو رو نمی خواهم .
چند لحظه بهت زده نگاهش کردم .
_ ببینم واقعا بابات برات 20 میلیون فرستاده یا اینکه ......
تازه فهمیدم منظورش چیه . توی یه حرکت کاملا غیر ارادی از عصبانیت لیوانی رو که توی دستم بود به طرف اپن آشپزخونه پرت کردم . لیوان با صدای وحشتناکی به اپن برخورد کرد و هزار تکه شد درست مثل قلب من .
_ پول من کثیف نیست .
داد زدم .
_ من قلبم ، روحم و تمام وجودم رو توی قمار گذاشتم ، این پول ، پول خرد شدن و نابود شدن منه . مال مرگ عشق و احساس منه . انوقت تو می گی این پول کثیفه . نه مریم خانم این پول از همه پول های دنیا ، تمیز تره .
مریم داشت با تعجب نگاهم می کرد . تا حالا عصبانیت یا بهتره بگم دیوانگی منو ندیده بود .
_ تو وقتی از من و گذشته ام چیزی نمی دونی ، حق نداری در مورد من قضاوت کنی . که حالا پول من کثیفه ، اره ؟؟!!!
عصبانیتم مریم رو کمی نرم کرده بود ...
_ آسمان به من حق بده ، اصلا بگو ببینم امروز با کی اومدی خونه ؟ اون کی بود که از ماشینش پیاده شدی ؟ می ترسم این رو بگم ، ولی همون کسی بود که به جور شدن پول عمل مادرم کمک کرد ؟ آره ؟
سرم رو با دو تا دستم گرفتم و نالیدم ، وای خدای من ، این دختر چی داره می گه ...
_ اگه بگم من اصلا این پسر رو نمی شناسم باور می کنی . وقتی می خواستم از دانشگاه بیام خونه ، چند تایی از پسرها که دیدن ماشین همراهم نیست و می خواهم با تاکسی بیام ، بهم پیشنهاد دادن که منو برسونن . منم سوار ماشین این پسره شدم چون از ماشینش بیشتر خوشم اومد . فقط همین .
_ ماشین خودت رو چیکار کردی پس ؟
_ صبح موقع رفتن به دانشگاه ، توی مسیر با یه بچه سوسول تصادف کردم ....از پشت کوبید به سپرم و سپر عقب له شد . اونم برای اینکه عجله داشت و نمی خواست منتظر افسر بشه گفت خودش خرج ماشینم رو می ده . بعد هم یه نفر رو فرستاد نزدیکی های ساعت 12 بود که اومد و ماشین رو برد صافکاری .
_ آسمان به من حق بده که یه همچین فکرهایی بکنم .
_ حق بده ، حق بده ...چه حقی ؟ اینکه به راحتی آب خوردن به من تهمت بزنی که من هرزه ام ، که من خرابم . از تو انتظار نداشتم مریم . هر کس دیگه ای این حرف ها رو می زد ناراحت نمی شدم ولی از تو یکی انتظار نداشتم ...توی این 2 سالی که با هم همخونه بودیم ، شده من یک شب خونه نیام ، شده که مرد غریبه ای رو با خودم بیارم اینجا ؟
_ خوب نه ، همه اینها رو قبول دارم ولی این چند وقت یه سری اتفاقات افتاده که ...چطور بگم بعضی چیزها با عقل من جور در نمی یاد .
بلند شد و همین طور که سرش پایین بود ، رفت طرف پنجره و به بیرون خیره شد . از پنجره سالن می شد یه نقطه کوچک طلایی رو دید که در واقع گوشه ای از گنبد طلای امام رضا بود .
همین طوری که به بیرون خیره بود صداش رو شنیدم که آروم می گفت :
_ آسمان منو ببخش ولی دیگه نمی تونم این حرف ها رو توی دلم نگه دارم . اگه رک حرف می زنم منو ببخش .

حتی نگاهی هم به سمت من نکرد همون طور که پشتش به من بود ادامه داد :
_ خودت رو بزار جای من . با یه دختر توی خوابگاه آشنا می شی . دخترناز نازی و لوسی که حتی یک ماه هم نتونست شرایط خوابگاه رو تحمل کنه . هر چند در به وجود اومدن اون شرایط هیچ دخالتی نداشت . دختر سوسول و بی دردی که کاری جز سر به سر پسرها گذاشتن، نداشت . اونقدر نازک نارنجی بود که با کوچکترین بادی که می وزید راهی درمانگاه می شد و می رفت زیر سرم . و هر بار هم دکتر می فرمودند: « نباید ناراحتش کنید اعصابش تحت فشار قرار می گیره و این طوری میشه !!!!» .
یه دختر خر پول که از ریخت و پاش و ولخرجی هایش دهن همه باز می موند . یکبار فقط به خاطر اینکه روی یکی از پسرهای همکلاسی اش رو کم کنه رفت و یه ماشین شاسی بلند خرید که دو برابر یا شاید هم بیشتر از ماشین اون پسر قیمتش بود .
تا اینجا همه چی معمولی و عادی به نظر میرسه ولی یه مدته که بعضی چیزها توی ذهنم به یه سوال بزرگ تبدیل شده .آسمان خواهش می کنم بگو اونطور که من فکر می کنم نیست .بگو که دوستی که من دارم هیچ تغییری نکرده و هنوز هم همون دختریه که من واقعا مثل خواهرم دوستش دارم .
_ اول سرت رو بلند کن و توی چشمهای من نگاه کن و بگو که واقعا دیگه بهم اعتماد نداری بعد من هم هر سوالی که داشته باشی جوابش رو می دهم .
برگشت سمت من . چشمهاش پر از اشک بودند .
_ آسمان من بیشتر از هر کس دیگه ای بهت اعتماد دارم . اگه نداشتم دو سال با تو توی یه خونه زندگی نمی کردم . هر چند که این هم یکی از دست و دلبازی های تو بود که لطف کردی و منو از اون خوابگاه لعنتی نجات دادی . اگه تو بهم پیشنهاد نمی دادی که با تو زندگی کنم من حالا حالا نمی تونستم از خوابگاه بیام بیرون و برای خودم یه خونه دانشجویی بگیرم .
اشک هایی که توی چشمهایش جمع شده بودند سرازیر شدند . دلم گرفت . سرم داشت می ترکید .. ...با دستهام محکم سرم رو گرفته بودم
_ باشه هر چی بخواهی بهت می گم فقط گریه نکن . گریه اصلا بهت نمی یاد مریم .
_ آسمان من فقط می خواهم جوابی برای علامت های سوالی که توی ذهنم به وجود اومده ، پیدا کنم . وقتی برای اولین بار توی خوابگاه با تو آشنا شدم رو، یادت میاد . از دست هم اتاقیت عصبانی بودی و داشتی توی سالن خوابگاه بالا و پایین می رفتی و غر می زدی . منم از دست هم اتاقی هام فرار کرده بودم تا یه ساعتی رو توی آرامش بگذرونم . تا خواستم سرم رو بزارم زمین و یه چرتی بزنم ، تو از حال رفتی و ولو شدی کف سالن .
لبخندی زدم
_ آره ، خیلی خوب یادمه . چنان ترسیده بودی که فوری منو رسوندی درمانگاه و از همون جا دردسر من با سهیل شروع شد .
_چه دردسری تو هم ، بزرگش نکن . فقط دکی جون یه خورده خاطر خواهت شد همین .وقتی از خوابگاه زدی بیرون به تو حسودیم شد . از شانس من دو تا هم اتاقی توپ نصیبم شده بود . اگه بهم پیشنهاد نمی کردی برای اینکه تنها نباشی با تو همخونه بشم ، ممکن بود از دستش انها ترک تحصیل کنم . به هیچ وجه وضع مالی خانواده ام اجازه نمی داد از خوابگاه بزنم بیرون .
_ بار ها گفتم که من برای تو کاری نکردم ، این کار رو به خاطر خودم کردم . من از شبها تنها موندن می ترسیدم .
_ همه فکر می کردن که یه بابای خر پول داری که اینطوری ساپورتت می کنه .
_ چی شده که فکرت در این مورد عوض شده ؟ چرا فکر می کنی که بابای من خر پول نیست ؟
_ همیشه اینکه زیاد خونه نمی رفتی برای سوال بود ولی نمی خواستم توی کارهای تو دخالت کنم و برای همین چیزی نمی پرسیدم . اونطوری که من متوجه شدم تو حتی تابستان رو هم به بهانه ترم تابستانی ، خونه نمی رفتی . در حالی که خیلی راحت می تونستی ماهی یکبار با هواپیما بری و برگردی . وقتی چند ماه پیش عموی بزرگت فوت کرد و تو حاضر نبودی بری توی مراسمش شرکت کنی خیلی تعجب کردم .آخرش هم وقتی به اصرار مادرت مجبور شدی بری کاملا معلوم بود که اصلا مایل به رفتن نیستی . ساده ترین لباس هاتو انتخاب کردی و برخلاف همیشه خیلی معمولی لباس پوشیدی و رفتی . دو روز هم بیشتر نموندی .
لبخند تلخی زدم و به بقیه حرفهاش گوش کردم .
_ همه اینها به کنار ، با خودم گفتم به من مربوط نیست شاید مشکلی با خانواده اش داره . تا اینکه ماه پیش پدر و مادرت اومدن دیدنت ، اونم بعد از دو سال ..... تو همه وسایلت رو مخفی کردی از جواهرات و طلاهات گرفته تا ماشینت . یادته که به من سپردی مبادا حرفی در مورد ماشین جلوی پدر و مادرت بزنم . بعد از اینکه با اونها آشنا شدم بیشتر تعجب کردن ، اونها کاملا با تو فرق داشتن از زمین تا آسمون . قیافه پدرت اصلا به یه آدم خیلی پولدار نمی خورد . با یه ماشین معمولی اومده بودند ، ماشین زیر پای تو ده برابر از ماشین پدرت گرون تر بود . سر و وضع کاملا معمولی داشتند ، برخلاف تو که همیشه لباس های گرون و مارک دار می پوشی . هر ماه چند دست مانتو و شلوار می خری . بگذریم از خرید کیف و کفش که دیگه توی کمدت از دست کیف و کفشات جای تکون خوردن نیست .
سرم رو تکون دادم
_ خوب چیکار کنم کفش خریدن رو دوست دارم .
_ آسمان بحث رو از موضوع اصلی منحرف نکن . می دونم که توی اینکار استادی . اما دیگه اینبار باید به من جواب بدی . از اوضاع موجود کاملا مشخص بود که این وسط تو چیزی رو از خانواده ات مخفی می کنی و مهم ترین مسئله اینکه تو یه منبع مالی مجزا از خانواده ات داری .منبعی که اونها ازش بی خبر هستند .
_ آسمان بحث رو از موضوع اصلی منحرف نکن . می دونم که توی اینکار استادی . اما دیگه اینبار باید به من جواب بدی . از اوضاع موجود کاملا مشخص بود که این وسط تو چیزی رو از خانواده ات مخفی می کنی و مهم ترین مسئله اینکه تو یه منبع مالی مجزا از خانواده ات داری .منبعی که اونها ازش بی خبر هستند .
بگذریم ..... از روزی که با تو اشنا شدم ، تو رو دختر خیلی راحتی دیدم مخصوصا در برخورد و رفتار با پسرها .....خیلی باهاشون راحت صمیمی می شی و کل کل می کنی . خیلی از پسرها چشمشون دنبال تو هست . ولی تو همچنان داری اونها رو بازی می دی . اینها شاید مربوط به اخلاق تو می شه ولی ......من ....من چند وقت پیش به طور تصادفی شناسنامه ات رو که روی میز جا گذاشتی بودی دیدم . فقط از سر کنجکاوی نگاهی بهش انداختم و چیزی که منو حسابی شوکه کرد این بود که تو ازدواج کردی بودی اونهم 3 سال پیش .فکر نمی کنی با وجود داشتن همسر این کار تو یه نوع خیانت به همسرت به حساب می یاد . تو دیگه یه دختر نیستی که به راحتی با هر کسی بگی و بخندی تو یه خانم متاهل هستی و باید در روابطت خیلی محتاطانه عمل کنی .
سرم داشت منفجر می شد اگه چیزی نمی گفتم حتما سکته می کردم .
_ آره حق با تویه ....من یه خانم متاهلم ولی تنها چیزی که از ازدواج نصیب من شده ..... یه خونه بالای شهر و دو تا چکه که صفرهاشون باعث سرگیجه می شدند. همین ....من مثلا ازدواج کردم ...مرد که نه ، نامردی که چند روز بعد از عقد برام وکالت نامه طلاق فرستاد .....می فهمی طلاق ..... انوقت تو نشستی داری برای من از درست و غلط حرف می زنی . درست و غلط فقط یه مفهوم نسبیه ....اگه کار من غلط باشه پس کار غلامرضا رو باید چطور طبقه بندی کرد خوب یا خیلی بد ...... خانواده ام هم مثل اون ، باید ازشون دور می شدم وگرنه توی اون خونه دیونه می شدم .....
وای سرم ، باز هم از اون سر دردهای لعنتی .....شقیقه هام رو محکم با دو تا دستم گرفته بودم و هق هق گریه می کردم . مریم خیلی ترسیده بود و با یه حرکت خودش رو پرت کرد طرف من و منو گرفت توی بغلش ...
چشمهامو رو باز کردم و نگاهی به اطرافم انداختم ، باز هم تو یکی از این بیمارستان های خراب شده هستم ، آه که چقدر از بیمارستان بدم میاد .
حرکتی به بدنم دادم و این کار باعث شد مریم متوجه بیدار شدنم بشه ، فوری خودش رو به من نزدیک کرد و ضربه ای به دستم زد . چشمهاش پر بود از نگرانی ...
_ دیوانه ، تو که منو نصف جون کردی . مگه من علافه توام که اینجوری منو گذاشتی سر کار .
لبخند بی رمقی زدم
_ چی شده باز تو داری پاچه می گیری ؟
_ بی ادب ، این هم دستت درد نکنه است دیگه . می دونی چند روزه منو از کار و زندگی انداختی . تو اصلا خجالت نمی کشی .
_ چند روزه من اینجام ؟
مریم _ این دفعه رکورد شکستی . نهایتا نصف روز بیهوش می شدی . اما الان 4 روزه که بی سر و صدا گرفتی خوابیدی .پاشو دیگه . به خدا من کلی کار ریخته رو سرم . چند تا آدم گنده رو علاف خودت کردی که چی .
_ چه خبرها ؟ این چند روز اتفاق خاصی نیفتاده ؟
مریم – خبر که خیلی هست . اول می خواهی کدوم رو بشنوی .
_ ببینم بغیر تو ، کی اینجا هست که می گی چند نفر رو علاف کردم ؟
مریم _ آهااااا.....این هم جز اون خبرهاست . بزار از اول بهت بگم . اول از همه باید بگم که خاطر خواهات توی دانشگاه دارن پر پر می زنند که بفهمند کجایی .دیروز دیگه این کاوه بدبخت جلوم زانو زده بود و التماس می کرد که بگم حالت خوبه یا نه .
_ اااااااا.....همین آقا گاوه خودمون رو می گی ؟
مریم _ آره همون . بعدشم این دکی جون ، وای اگه بدونی ، بیچاره از نگرانی داشت می مرد . چند روزه خونه نرفته و همین جا لنگر انداخته .
_ مررررررررریم ....باز تو منو برداشتی آوردی بیمارستانی که این احمق توش طرح داره .
مریم _ باور کن تقصیر من نیست . این دفعه من بی تقصیرم . تازه من اصلا نمی دونستم سهیل اومده این بیمارستان که .....
_ میشه بگی اگه تقصیر تو نیست ، پس کار کیه که منو برداشته آورده درست جایی که این سهیل کار می کنه هاااااااا.
مریم _ خوب ، ببین ...اگه داد نزنی می گم خوب .....
چش غره ای بهش رفتم که باعث شد حساب کار بیاد دستش .
مریم _ ببین ....من که اون موقع حواسم سرجاش نبود . تو حالت خیلی بد بود و برخلاف همیشه داشتی می لرزیدی و من فکر کردم که تشنج کردی ....برای همین هم ....
_د...جون بکن ببینم چه دسته گلی به آب دادی ؟
ادامه رمان در فصل چهارم
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 115
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 39
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 156
  • بازدید ماه : 760
  • بازدید سال : 5,161
  • بازدید کلی : 231,810